امپراتور نیز با لشکریانش درگیر جنگ شد و بر روی پل جنگ در گرفت. هنگام غروب دو طرف از جنگ دست کشیدند. شب هنگام شهربراز عقب نشینی کرد و امپراتور نیز به شهر سباستیا [۷۶۶]رفت و زمستان را در آنجا ماند. خسروپرویز دستور داد تا اموال کلیساهایی که در اختیار ایرانیان بود توقیف شود و مسیحیان را مجبور کرد تا نسطوری شوند تا به هراکلیوس ضربه بزند.[۷۶۷]
در مورد اموال کلیسا رویدادنامهی ۱۲۳۴م گزارش می کند که خسروپرویز پس از فتح آنکارا و جزایر دریایی بسیار، از پیروزیهایش مغرور شد، و دستور داد که تزئینات کلیسای بزرگ ادسا را نزد او به ایران بفرستند، اما دلیل این اقدام را مشکلی میداند که بین کورش[۷۶۸] فرماندار و شهر و مردم آن به وجود آمده بود. در نتیجه کورش گنج تمام معابد کلیسا از جمله کلیسای بزرگ شهر را توقیف کرد و نزد خسروپرویز فرستاد.[۷۶۹]
۴-۲-۱ حملهی خزرها و هراکلیوس به ایران و محاصرهی قسطنطنیه به وسیله ایرانیان در سال ۶۲۶م
تئوفانس سپس به حوادث سال ۶۲۶م می پردازد. بر طبق روایت او در این سال خسروپرویز لشکری پنجاه هزار نفره را به نام نیزهداران طلایی به فرماندهی شاهین بر علیه هراکلیوس فرستاد، و باقیماندهی لشکرش به فرماندهی شهربراز را برای حمله به قسطنطنیه فرستاد؛ با این ایده که با آوارها متحد شوند. هراکلیوس با شنیدن این خبر نیروهایش را به سه بخش تقسیم کرد. بخشی را برای محافظت از پایتخت فرستاد. بخشی دیگر را به فرماندهی برادرش تئودور به مقابله با شاهین فرستاد، و خودش به لازیکا رفت و ترکهای شرقی که خزر نامیده می شوند، را به اتحاد دعوت کرد. در این میان طوفانی از تگرک بر لشکریان شاهین بارید، و بسیاری از آنها را بر زمین زد؛ در حالیکه رومیان از هوای خوب لذت بردند، و ناگهان به ایرانیان حمله کردند، و بسیاری را کشتند. خسروپرویز با شنیدن این خبر از شاهین ناراحت شد، و شاهین به خاطر ناراحتی زیاد مریض شد و فوت کرد. طبق دستور خسروپرویز بدن او را در نمک نزدش فرستادند، و با این که مرده بود با آن بد رفتار کرد. خزرها نیز از طریق دروازههای کاسپی به آذربایجان در ایران حمله کردند. رهبر آنها زیبل [۷۷۰]بود، که پس از خاقان مقام دوم را داشت. آنها شهرها و روستاهای بسیاری را ویران کردند و سوزاندند، و اسیران ایرانی بسیاری گرفتند. امپراتور نیز به دیدار شان شتافت. زیبل برای دیدار او رفت، و گردنش را بوسید، و ادای احترام کرد؛ در حالیکه ایرانیان از فراز شهر تفلیس شاهد ماجرا بودند. زیبل پسر نوجوانش را به حضور شاه آورد، و او با امپراتور صحبت کرد. زیبل ۴۰۰۰۰ مرد شجاع را به امپراتور داد و خودش به سرزمینش بازگشت. امپراتور با برداشتن این مردان به سمت خسروپرویز پیش رفت.[۷۷۱] همانگونه که پیشتر اشاره شد میخاییل سوری و رویدادنامهی ۱۲۳۴م نیز این کمک ۴۰۰۰۰ نفری را تایید می کنند.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
موسی داسخورانتسی نیز ماجرای حملهی هراکلیوس به همراه متحدین خزر یا ترکش را به ایران گزارش می کند. بر طبق روایت او به دستور هراکلیوس دستههای بسیاری از خزرها به قفقاز حمله کردند خسروپرویز سفرایی را نزد آنها فرستاد تا این جملات را به آگاهی آنان برسانند:
«به دستور چه کسی وارد سرزمین من شده اید؟ ]آیا این به دستور هراکلیوس بود[ که در اطراف جزایر غربی پرسه میزد و از من میگریخت؟ اگر شما احتیاج به طلا و نقره و سنگهای قیمتی و پارچه و رداهای ارغوانی گلدوزی شده با طلا و دارای روکش مروارید بودید، من میتوانستم دو برابر آنچه را که او برایتان فراهم کرده است فراهم کنم. بنابراین به شما میگویم: حملاتتان به من را به خاطر تقاضاهای بیهودهی ]هراکلیوس[ تکرار نکنید. اگر تکرار کنید به اختیار خودتان است، اما باید پیشاپیش به شما بگویم که چه خواهم کرد. برای این که او را مجبور کنم که با اتحاد با شما ] چیزی را که از من گرفته است[ تسلیم کند، فرماندهی بزرگ و پیروزم شهربراز و دو تن از جنگجویان شجاعم شاهین و کرتاکارن[۷۷۲] به همراه هزاران سرباز مسلحم و دهها هزار از کسانی را که بر علیه غرب فرستادم احضار میکنم. من او را شکست میدهم و از سرزمینم بیرون میکنم. آنگاه افسارهای آنها را به سمت شرق میگردانم و با تمام قدرت به شما حمله میکنم، و شما را رها نمیسازم و استراحت و مهلتی به شما نمیدهم، تا زمانیکه تا آخر زمین تعقیبتان کنم. آنگاه شما طبیعت احمقانه و خطرناک کارهایتان را در مییابید، اما پس از آن کجا باید این جمعیت بسیار ]از سپاهیانم[ را رهبری کنم و فرمان استراحت دهم؟ کدام سرزمین در برابر آنها قادر به مقاومت خواهد بود؟ اگر نه (نفهمید و عقب نشینی نکنید[، من بر طبق چیزهایی که برایتان توضیح دادم، عمل خواهم کرد».[۷۷۳]
موسی داسخورانتسی ادامه میدهد که خزرها به خاطر این تهدید حملاتشان را در آن سال متوقف کردند، و از همان گذرگاهها بازگشتند، اما مجدداً شاهزادهای از خزرها با دیدن غنائم بدست آمده در گذشته دوباره تصمیم گرفت خودش حمله کند.[۷۷۴]
وقفه در حملات خزرها یا ترک ها در روایت تئوفانس نیز وجود دارد، که البته از نظر زمانی بین آن دو اختلاف وجود دارد. بر طبق گزارش تئوفانس در آخرین سال حکومت خسروپرویز هراکلیوس به همراه ترکها در زمستان حمله را آغاز نمود، اما ترکها به خاطر زمستان و حملات مکرر ایرانیان امپراتور را رها کردند و به تدریج به سرزمین خود بازگشتند.[۷۷۵]
در مورد محاصرهی قسطنطنیه در سال ۶۲۶م تئوفانس گزارش خلاصهای ارائه میدهد، مبنی بر اینکه در حالیکه شهربراز به خالکدون حمله کرد آوارها از طریق تراکیه به قصد تصرف قسطنطنیه به آنجا آمدند. آنها ماشینهای محاصره و قایقهای بسیاری به همراه داشتند، اما پس از محاصرهی آن به مدت ده روز با قدرت خداوند و کمک مریم مقدس شکست خوردند، و به کشورشان بازگشتند. اما شهربراز که مشغول محاصرهی خالکدون بود آنجا را ترک نکرد و زمستان را در همان مکان اقامت کرد.[۷۷۶]
منابع اصلی دیگر در رابطه با ماجرای محاصرهی قسطنطنیه، رویدادنامهی پاک که معاصر با آن بوده است، تئودور سینکلوس، جرج پیسیدیا، آخرین شاعر به سبک یونانی باستان و معاصر با هراکلیوس [۷۷۷]و همچنین نیکفروس هستند.
بر طبق رویدادنامهی پاک، در ۲۰ ژوئن سال ۶۲۶م خاقان آوار با حدود سی هزار نفر به نزدیکی قسطنطنیه رسید. شهربراز نیز روزهای زیادی را در خالکدون منتظر رسیدن خاقان آوار مانده بود. آوارها به مدت ده روز نزدیک دیوار بزرگ نشدند، اما هنگامی که تعدادی از سربازان رومی به همراه غیرنظامیان برای جمع آوری غله به یرون شهر رفتند آوارها به آنها حمله کردند، و تعدادی را دستگیر نمودند.[۷۷۸]
بر طبق گزارش تئودور سینکلوس، شهربراز شهر خالکدون را محاصره کرد، و متحد او خاقان آوار از غرب به پایتخت حمله کرد.[۷۷۹]
نیکفروس نیز گزارش می کند، که آوارها معاهدهشان را با هراکلیوس شکستند، و به نزدیکی قسطنطنیه رسیدند، و حومهی آن را آتش زدند. ایرانیان نیز به قسمت آسیایی حمله کردند. میان آنها توافق مشترکی برای فتح قسطنطنیه انجام شد.[۷۸۰]
رویدادنامهی پاک هم موضوع اتحاد بین شهربراز و خاقان آوار را گزارش می کند. بر طبق روایت آن، بنوس [۷۸۱]فرماندار شهر، آثاناسیوس را برای مذاکرات صلح نزد خاقان فرستاد. در آن زمان ۱۲۰۰۰ سواره نظام در قسطنطنیه بودند. اما خاقان خواستهی آنها را رد کرد، و تنها راهشان را تسلیم پایتخت به او دانست. او سپس شهر را در محاصره گرفت، و از ۲۹ ژولای محاصره را آغاز کرد. رومیان همچنان به مذاکرات اصرار میکردند، تا اینکه در دومین روز ماه آگوست خاقان تقاضای مذاکره کرد. رویدادنامهی پاک از ۵ نفر نام میبرد که یکی از آنها تئودور سینکلوس است. هنگامی که آنها به آنجا رسیدند خاقان آوار سه سفیر ایرانی با لباسهای ابریشمین را که از طرف شهربراز آمده بودند به حضور پذیرفت. وی دستور داد که آنها در حضور او بنشینند؛ در حالیکه سفیران رومی بایستند. خاقان به آنها گفت که ایرانیان حاضرند سه هزار نیرو به او کمک کنند، و اگر رومیان شهر را به او تسلیم کنند، و تنها برای خود لباسی بردارند با شهر براز صحبت می کند، که در خروج از آنجا به آنها آسیبی نزند. در ادامه بحثی میان سفیران ایرانی و بیزانسی نیز در گرفت، و سفیرای بیزانسی به خاقان اعلام کردند که به هیچ وجه شهر را تسلیم نخواهند کرد. در نتیجه خاقان سفرا را مرخص کرد.[۷۸۲]
موضوع همکاری میان ایرانیان و آوارها را جرج پیسیدیا نیز گزارش کرده است.[۷۸۳]
جرج پیسیدیا در شعر خود رابطه میان هراکلیوس و بنوس را بسیار نزدیک، مانند یک روح در دو بدن، توصیف می کند.[۷۸۴]
رویدادنامهی پاک در ادامه از دستگیری سفیران ایرانی هنگام بازگشتشان خبر میدهد، که رومیان دو نفر آنها را کشتند، مثله کردند و نزد خاقان فرستادند، و نفر سوم را در یک قایق زنده به خالکدون بردند، و در جایی که ایرانیان میتوانستند آنها را ببینند او را گردن زدند؛ سپس این پیام را فرستادند که خاقان با آنها صلح کرده است، و سفرای ایرانی را به آنها تحویل داده است. خاقان با نیروهایش به سمت دیوار پیش رفت و هرمیتزیس [۷۸۵]فرماندهی آوار پیش رفت، و رومیان را به خاطر رفتارشان در کشتن سفیران ایرانی سرزنش کرد.[۷۸۶]
بر طبق جرج پیسیدیا پس از بازگشت ناموفق سفیران ایرانی، رومیها به دقت مراقب بودند تا از ارتباطات دیگر ایرانیها و آوارها جلوگیری کنند. تئودور سینکلوس مطابق با رویدادنامهی پاک است و گزارش می کند، که هنگامی که سفرای بیزانسی نزد خاقان رفتند او به آنها گفت، که رومیان میتوانند تنها با برداشتن یک لباس شهر را ترک کنند؛ سپس آنها را تهدید کرد که در صورت مقاومت، او با نیروهای شهربراز متحد خواهد شد، و شهر را تصرف خواهند کرد. همچنین سفرای ایرانی نیز با هدایا در آنجا بودند. سفرای رومی متوجه شدند که آنها با هم متحد شده اند، تا با قایق های اسلاوها ایرانیان را از خالکدون به اینجا بیاورند.[۷۸۷]
بر طبق گزارش او قایق های اسلاو برای آوردن نیروهای ایرانی حرکت کردند اما خداوند تلهای برای آنها گذاشت و تعدادی را کشت.[۷۸۸] ویتبی فرضیه مانگو مبنی بر اینکه اختلافات داخلی شهربراز و خسروپرویز مانع شرکت موثر او در محاصرهی قسطنطنیه گردید را رد می کند، و علت اصلی را تنگهی بسفور و عدم آشنایی سپاه ایران با دریانوردی میداند.[۷۸۹]
به عقیدهی نگارنده فرضیه ویتبی به حقیقت نزدیکتر است، زیرا علاوه بر گزارش رد و بدل شدن سفرا حتی اگر در این زمان میان خسروپرویز و شهر براز اختلافاتی وجود داشت باز دلیل خوبی نبود که شهربراز به قسطنطنیه حمله نکند، زیرا احتمال سقوط قسطنطنیه در صورت حملهی دو جانبه از سوی ایرانیان و آوارها بسیار زیاد بود، و هیچ فرماندهای نمی توانست از به دست آوردن چنین افتخاری چشم پوشی کند. به نظر نمیرسد که نیروی دریایی اسلاوها نیز آن قدر مجهز بوده باشد که توانایی حمل تعداد زیادی از ایرانیان را داشته باشد. همانگونه که اشاره شد، بر طبق رویدادنامهی پاک خاقان آوار به سفیران رومی گفت که ایرانیان قرار است ۳۰۰۰ نفر را بفرستند و این گزارش این فرضیه را قویتر می کند که شاید امکان فرستادن تعداد بیشتری وجود نداشته است.
به هر حال آوارها به همراه متحدین اسلاو خود در این جنگ تنها بودند، و شهربراز نتوانست کمک چندانی به آنها برساند. بررسی جزئیات این جنگ آوارها و بیزانسیها از چارچوب این رساله خارج است، اما منابع مورد بحث شکست اسلاوها در نبرد دریایی و در نتیجه عقبنشینی آنها به همراه آوارها از خشکی را گزارش می کنند.[۷۹۰]
همه منابع مسیحی که به این موضوع پرداخته اند، شکست آوارها را به حضرت مریم نسبت دادهاند؛ به ویژه سینکلوس که در تمام روایت خود مثالهای مذهبی ارائه میدهد، و محافظت از قسطنطنیه را به عهده نیروی الهی میداند.
رویدادنامهی پاک گزارش می کند که پس از عقبنشینی خاقان آوار، تئودور، برادر هراکلیوس با سپاهش به پایتخت رسید. [۷۹۱] این موضوع نشانگر آن است که احتمالاً او برای مقابله با محاصرهی قسطنطنیه از مرزهای ایران بازگشته است.
۴-۳ باربد موسیقیدان وجشن نوروز در شاهنامه
در شاهنامهی فردوسی به برخی مسایل فرهنگی، مذهبی و تشریفات درباری اشاره گشته است که در منابع غیر ایرانی وجود ندارد. در این قسمت هرچند که شاید جای چندان مناسبی برای ارائه این مطالب نباشد، اما به دو نمونه مهم به طور خلاصه اشاره می شود، زیرا به عقیدهی نگارنده اشاره به آنها خالی از لطف نیست.
بر طبق گزارش شاهنامه در بیست و هشتمین سال حکومت خسروپرویز او ضیافتی ترتیب داد و خواست تا رامشگران هنر خود را نشان دهند، تا بیند آیا کسی از سرگس یا نکیسا که رئیس رامشگران بود برتر است یا خیر. سرگس از این موضوع آشفته شد، و از سالار بار خواست تا هیچ رامشگر باتجربهای را به داخل راه ندهد. بنابراین باربد که به آنجا آمده بود نتوانست وارد شود. باربد به باغ شاه که در هنگام نوروز دو هفته در آن میماند رفت، و از باغبان تقاضا کرد که او را راه دهد. باربد لباس سبزی پوشید، و در میان درختان شروع به نواختن بربط و خواندن سرود کرد. در ابتدا سرود «داد آفرید» را اجرا کرد شاه با شنیدن این سرود زیبا دستور داد به دنبال او بگردند، اما وی را نیافتند.
سپس او سرود «پیکار گرد» را اجرا کرد، و شاه با نوشیدن جام می دستور داد که باز به دنبالش بگردند، اما وی را نیافتند. سپس سرود «سبز در سبز» را اجرا کرد. خسروپرویز با شنیدن این سرود از جابرخاست، و گفت هر که باشد دهانش را از جواهر و گوهر پر می کند، و مهتر آهنگسازانش میسازد. با شنیدن این حرف باربرد از درخت سرو پایین آمد و ماجرا را برای خسروپرویز تعریف کرد. خسروپرویز، سرگس را سرزنش کرد و باربرد را بسیار گرامی داشت.[۷۹۲]
در مورد ایوان مدائن بر طبق شاهنامهی فردوسی خسروپرویز کسانی را به روم، هند و چین و ایران فرستاد و آنها سه هزار معمار و کارگر ماهر برای او آوردند. از بین این تعداد در نهایت دو نفر را که یکی از آنها ایرانی و دیگر رومی بود را برگزیدند و خسروپرویز متوجه شد که شخص رومی در این کار ماهرتر است و او را به عنوان معمار برگزید. و نهایتاً پس از هفت سال ایوان ساخته شد و خسروپرویز به او گنج و ثروت بسیار بخشید. سپس در آنجا جشن نوروز را برگزار کرد. تاج پادشاه را با زنجیر پایین کشیدند، و وی بر تخت نشست. بنداری تفسیر کرده است که تاج را به خاطر سنگینیش بر سر شاه نمیگذاشتند بلکه با زنجیر که از سقف آویزان بود میبستند و زنجیر چنان اندازه شده بود که هرگاه پادشاه بر تخت می نشست انگار تاج را بر سر او نهادهاند. برخی منابع دیگر نیز به تاج خسروپرویز اشاره کردند.[۷۹۳]
سلسله مراتب آنها در این جشن به این صورت بود که ابتدا موبد در کنار شاه قرار میگرفت. پس از موبد بزرگان کشور قرار داشتند. پس از آنها بازاریان و صنعتگران میایستادند؛ سپس درویشان و پس از آنها بیماران جسمی و روانی قرار داشتند. از ایوان خروش آمد که ای زیردستان شاه علاوه بر کهتران به آسیب دیدگان و درماندگان بیرون از سرای نیز بنگرید. خسروپرویز به زندانیان نیز جامه داد، و از بند آزاد نمود و هر کس که درویش بود را به درگاه ایوان بنشاند، و به آنها درم بخشید. هنگام پایان مراسم نیز یک جارچی دیگر سخنانی را به مردم ابلاغ کرد که ابتدا اندرز بود و سپس تهدید خطاکاران.[۷۹۴]
این روایت از جشن نوروز بیانگر اهمیت بسیار آن در آن دوران است آنقدر که حتی به زندانیان نیز توجه ویژه می شود. همانگونه که خالقی مطلق بیان می کند این قسمت یکی از اسناد مهم مربوط به جزئیات مراسم نوروز در زمان ساسانیان است.
۴-۴ حملات هراکلیوس و خزرها در سال ۶۲۷م
پیروزیهای هراکلیوس در سال ۶۲۷م موضوع مورد بحث دیگر در منابع است، که در نهایت به توطئه بر علیه خسروپرویز و قتل او به دستور پسرش شیرویه انجامید. بر طبق گزارش تئوفانس، خسروپرویز برای رویارویی با هراکلیوس نیروهایش را جمع کرد، و به فرماندهای به نام رازاتس [۷۹۵]سپرد تا با هراکلیوس بجنگد. امپراتور در این حال مشغول سوزاندن و ویرانی روستاها و مزارع در مسیر خود بود، و رازاتس او را تعقیب می کرد تا اینکه هراکلیوس به نینوا رسید. در آنجا مطلع شد که خسروپرویز سه هزار نفر را برای کمک به رازاتس اعزام کرده است؛ بنابراین پیش از رسیدن آنها دست به جنگ زد، و خودش در پیشاپیش سپاه حرکت کرد و با کمک تئوتکوس،[۷۹۶]فرماندهی ایرانی را بر زمین زد. او دو ایرانی دیگر را نیز کشت، و یکی از آنها با نیزه لب او را زخمی کرد. پس از آن طبلها به صدا در آمدند، و جنگ در گرفت. اسب امپراتور در حین جنگ زخمی شد، و خودش چندین ضربه از ناحیه صورت دریافت کرد، اما به خاطر زرهاش ضربهها بیاثر ماند. رازاتس و سه فرماندهی سپاه یاران در جنگ کشته شدند، و پس از یازده ساعت رومیان پیروز شدند، اما لشکریان ایران عقب نشینی نکردند، و به خیمههای خود بازگشتند، و در هشتمین ساعت شب آنجا را ترک کردند.[۷۹۷]
نیکفروس هم ماجرای این نبرد را گزارش می کند. بر طبق گزارش او خسروپرویز فرماندهی شجاع و با تجربهاش به نام رازاتس را فرستاد. این مرد جلوی صف آمد و تقاضای دوئل کرد. هراکلیوس که دید هیچ کدام از مردانش حاضر به نبرد با او نیستند خود به جنگ او رفت. رازاتس که تیرانداز ماهری بود تیری پرتاب کرد، که لب های امپراتور را خراش داد. وی سپس تیر دیگری شلیک کرد که قوزک پای هراکلیوس را برید. اما یکی از محافظان هراکلیوس جلو آمد و با شمشیر شانهی رازاتس را برید، و هنگامی که بر زمین افتاد امپراتور با نیزه او را زد، و بی درنگ سرش را جدا کرد. پس از آن نبرد آغاز شد و رومیان پیروز شدند.[۷۹۸]
به عقیدهی نگارنده موضوع نبرد تن به تن هراکلیوس با فرماندهی ایرانی که البته چندان هم تن به تن نبود به احتمال بسیار ساخته ی خود هراکلیوس است که پس از بازگشت به پایتخت برای نشان دادن نقش موثر خود در جنگها نقل کرده است و بدین شکل در منابع بیزانسی راه یافت است. البته در آن زمان به ویژه در میان اعراب جنگهای تن به تن میان چند تن از افراد هر دو سپاه گاهی انجام میگرفت، اما بسیار بعید است که خود امپراتور به چنین عملی دست بزند. کتاب استراتگیکون نیز که به نوعی بازتاب دهنده سیاست جنگی بیزانس در آن دوران است حتی حضور فرمانده به طور مستقیم در میدان جنگ را کاملاً نهی می کند، و وظیفهی وی را فرماندهی لشکر از نقطهای مناسب میداند نه حضور مستقیم در جنگ که وظیفهی سربازان است. ترومبلی با وجود رجوع به این گزارش در مقاله خود قانع نمی شود، و احتمال میدهد که امپراتور برای تحت تاثیر قرار دادن سپاهیان غیریونانی موجود در لشکرش این کار را کرده باشد،[۷۹۹] اما به عقیدهی نگارنده این احتمال بسیار ضعیف است، زیرا مرگ او میتوانست موجب از هم پاشیدن کل امپراتوری بیزانس شود، و وی به خوبی از این موضوع آگاهی داشت. احتمال قویتر آن است که خود او یا عدهای از همراهانش پس از بازگشت به بیزانس این داستانهای حماسی را از خود افزوده باشند، تا ارزشش را هر چه بیشتر بالا ببرند، آنقدر که بتوانند حدود ۱۶ سال شکست او را با پیروزی بزرگش در سال آخر بیش از پیش کمرنگ کنند.
طبری نام فرماندهی ایرانی را راهزاد گزارش می کند. بر طبق او خسروپرویز راهزاد را با دوازده هزار نفر به نینوا فرستاد؛ در حالیکه هراکلیوس با هفتاد هزار نفر به آنجا رسید. راهزاد به همراه شش هزار نفر از افرادش کشته شدند؛ در حالیکه بقیه ی سپاه او پراکنده گردیدند.[۸۰۰] سبئوس نام فرماندهی سپاه ایران را رخوهان [۸۰۱]میداند. بر طبق گزارش او رخوهان فرماندهی ایرانی در ارمنستان به مقابلهی هراکلیوس رفت، اما هراکلیوس به نخجوان رفت، و رخوهان نیز با سرعت بالا به تعقیب او پرداخت. امپراتور به قصد حمله به تیسفون به نینوا رسید. خسروپرویز نیز نیروهایی کمکی نزد رخوهان فرستاد. در نبردی که در گرفت سپاه ایران شکست خورد، و رخ وهان در جنگ کشته شد.[۸۰۲]
موسی داسخورانتسی نیز لقب این فرمانده را رخوه می داند و گزارش می کند، که خسروپرویز به او این لقب را بخشید.[۸۰۳]
موسی داسخورانتسی درباره درگیریهای خزرها به همراه رومیان با شهرهای منطقه قفقاز اطلاعاتی میدهد، که در سایه منابع وجود ندارد؛ هر چند سالشمار آن مقداری آشفته به نظر میرسد. بر طبق گزارش آن خزرها یک بار دیگر به مناطق جنوبی خود سرازیر شدند، و پس از کشتار بسیار به تفلیس رسیدند، و آن را محاصره نمودند. هراکلیوس نیز با نیروهایش به آنجا رسید، و به آنها پیوست. خسروپرویز نیرویی کمکی برای شهر فرستاد. این نیروی کمکی شامل هزار نفر سواره نظام برگزیده تحت فرماندهی شهرپلاکان بود. مردم شهر با دیدن نیروی کمکی روحیه گرفتند، و به مقاومت خود ادامه دادند، و شروع به مسخره نمودن هراکلیوس و خاقان خزر کردند. هراکلیوس و خاقان که نیروهایشان از محاصره خسته شده بودند، و تعداد بسیاری از پیاده نظامشان در جنگ کشته شده بود؛ تصمیم به رها کردن محاصرهی شهر گرفتند با این ایده که سال بعد حمله کنند. مردم شهر که متوجه این موضوع گردیدند کاریکاتور خاقان را بر روی یک کدو تنبل کشیدند و هراکلیوس را نیز مسخره کردند و او را اهل لواط نامیدند.[۸۰۴]
بر طبق گزارش موسی داسخورانتسی در سال سی و هفتم حکومت خسروپرویز شاه شمال با توافق قبلی با هراکلیوس برادرزادهاش را به عنوان فرمانده به حمله به ایران فرستاد. او به سرزمینهای آغوان و آذربایجان حمله کرد، و بسیاری از مسیحیان و مرتدان را کشت. شاه شمال سفیری را با نامهای تهدید آمیز نزد خسروپرویز فرستاد، که سرزمینهای بیزانسی و زندانیان را به همراه صلیب عیسی به آنان پس دهد، وگرنه به سرزمینهای وی حمله خواهد کرد. خسروپرویز در پاسخی دیپلماتیک از اتحادها و ازدواجهای گذشتهی آنها سخن راند، و خواست که از حمایت از هراکلیوس بندهی خسروپرویز دست بردارد.[۸۰۵]
شاپیرا معتقد است که تلاش های خسروپرویز برای جلوگیری از کمک خزرها به هراکلیوس هنگامی که او به میانرودان حمله کرده بود دیگر بینتیجه ماند.[۸۰۶]
موسی داسخورانتسی سپس به مسئله جنگ هراکلیوس با رخ وه می پردازد:
«او از ترس شاه بدون میل باطنی این وظیفه را پذیرفت، زیرا می دانست که نیروی ضعیفی که خسرو به سرعت جمع کرده بود، از امپراتور شکست میخورد. او یک بار، دوبار، چهار بار به خسرو هشدار داد و نوشت: باید شما را آگاه کنم که اگر سریعاً ]قدرت[ مرا با نیروهای کمکی افزایش ندهید، اگر چه من از مرگ نمیترسم، اما به زودی خبر مرگ من و نابودی ارتشتان را میشنوید. شاه دستور داد که این پاسخ نوشته شود: از آنها نترس، بلکه بجنگ و شکستشان بده! در پایان یک پاسخ یسیار خشم آلود نوشت: «اگر نمیتوانی آنها را شکست دهی پس چرا نباید]با جنگ[ بمیری؟ ]رخ وه[ این خواندن این پاسخ سخت در حضور نیروهایش ، دستانش را رو به خورشید و روشنایی کرد، و با صدای بلند فریاد زد: خدایان من، بین من و شاه بیرحمم قضاوت کنید. او و نیروهایش با نیروهای بیزانسی جنگیدند، اما مانند گرد و خاک با یک طوفان جارو شدند».[۸۰۷]
روایت موسی داسخورانتسی در این قسمت همخوانی زیادی با گزارش طبری دارد، و به نظر میرسد که هر دو در این باره از منبعی مشترک یا مشابه استفاده کرده اند. طبری چنین گزارش می کند:
«راهزاد به درستی بدانست که وی با سپاهیانی که دارد نمیتواند در برابر سپاهی با آن شمار بایستد، و چند بار به خسرو نوشت که هرقل با سپاهی چنان انبوه و چنان نیک ساخته بر او فشار میآورد، که وی با رزم آورانی که دارد نمیتواند با او برآید. خسرو به همه این نامه ها پاسخ میداد که اگر او چندان ناتوان است که با آن رومیان بر نتواند آمد، به آن اندازه ناتوان نیست که نتواند در برابر آنان به جنگ ایستد و جان خود و یارانش را در فرمانبرداری از او نثار کند. چون راهزاد پاسخ خسروپرویز به نامه های خود را این گونه یافت، سپاهیان خود را آماده جنگ کرد، و بر رومیان حمله برد اینان راهزاد را با شش هزار تن از مردانش کشتند و دیگران شکسته شدند و به این سوی و آن سوی بپراکندند».[۸۰۸]
ِدرباره ادامه مسیر هراکلیوس پس از این پیروزی، تئوفانس گزارش می کند که در ۲۱ دسامبر امپراتور متوجه شد که باقی ماندگان لشکر رازاتس با پیوستن به آن ۳۰۰۰ نیروی کمکی به تعقیب او به نینوا رسیده اند. گروهی از لشکر هراکلیوس گدارهای رود زاب کوچک را شبانه فتح کردند، و هراکلیوس در ۲۳ دسامبر از پلها رد شد. خسروپرویز پیغامی به لشکریان رزاتس فرستاد که باید از امپراتور سبقت بگیرند تا به او برسند. سپس امپراتور از پل رود دیاله گذشت و به بکلا[۸۰۹] رسید. در آنجا اخبار اقامت خسروپرویز در دستگرد را برای وی آوردند، و او روز یک ژانویه را در آن مکان جشن گرفت. خسروپرویز با خبر نزدیکی امپراتور دستگرد را رها کرد، و به تیسفون رفت. هراکلیوس به تعقیب او رفت، و در دستگرد ۳۰۰ پرچم رومی را به همراه کالاهای بسیار یافتند؛ کالاهایی مانند قالیچههای پشمی، فرش های بافته شده بسیار زیبا که به خاطر وزنشان همه را سوزاندند. همچنین حیوانات بسیاری را هم در آنجا یافتند، و به علاوه بسیاری از اسرای ادسا، اسکندریه و شهرهای دیگر را نیز پیدا کردند. امپراتور قصرهای خسروپرویز را ویران کرد. خسروپرویز در تیسفون هم نماند، و از آنجا به همراه شیرین و سه تن از دخترانش به وهاردشیر رفت، و ثروت خود را نیز به آنجا برد. زنان دیگرش را به همراه فرزندانش به دژی قوی در ۴۰ مایل از جانب شرق فرستاد.[۸۱۰]
بر طبق گزارش سبئوس، خسروپرویز از رود دجله گذشت، و پل نظامی آن را خراب کرد. سپس هراکلیوس به حوالی تیسفون رسید، و تمامی قصرهای سلطنتی اطراف شهر را سوزاند. پس از آن با تمام نیروهایش به آذربایجان برگشت، زیرا از شهربراز میترسید. [۸۱۱] رویدادنامهی پاک هم فرار خسروپرویز از دستگرد به تیسفون را گزارش می کند.[۸۱۲]
عنایت الله رضا معتقد است که شکست خاقانات ترکان شرقی و آوارها که متحد ایران بودند از چینیان و رومیان باعث شد که ایران تنها بماند؛ در این اوضاع و احوال بود که هراکلیوس امکان یافت به تجدید قوا بپردازد، و در سال ۶۲۸م لشکریان روم را به سوی تیسفون گسیل دارد.[۸۱۳]
۴-۵ توطئه بر ضد خسروپرویز و برکناری و قتل او