یکی میشی که اکنون می نشاید مگر موسیّ پیغمبر شبانت
ظهیر الدین فاریابی می گوید:
اعجاز موسی نبود هر کجا کسی چوبی شعیب وار به دست شبان دهد
منوچهری دامغانی می گوید:
شنیدم که موسی عمر انزاوّل به پیغمبری اوفتاد از شبانی
به عمدا علی بن عمران به آخر رسد زین ریاست به صاحبقرانی
رفتن موسی به مدین، چنانچه عطار نیشابوری می گوید:
ایا موسی سخن گستاخ تا چند نه آنی که شعیبم را شبانی
من آنم که شعیب ر شبانم تو آنی که شبانی را بخوانی
منم موسی تویی جبّار عالم گرم خوانی ورم را نی تودانی
شعیب از شوق حق ده سال گریست
از آن پس چشم پوشیده همی زیست
سنایی در حدیقه می گوید:
انتظار تو کرده پیر شعیب رفته اندر درون پرده ی غیب
چون کلیم کریم غم پرورد رخ به مدین نهاد با غم و درد
کرده ده سال چاکری شعیب تا گشاد ندبر دلش در غیب
راه مدین نرفته پیش شعیب چند گردیبه گرد پرده ی غیب
خاقانی می گوید:
موسی از بهر صفورا کند آتش خواهی وآن شبانیش هم از بهر صفورا بیند
به گوسپندی کورا کلیم بود شبان به گوسپندی کورا خلیل شد قص
خضر وموسی۱
روزی یکی از موسی پرسید بر روی زمین چه کسی اعلم تر است؟ موسی گفت کسی از خود اعلم تر سراغ ندارم به او وحی شد که ما بنده ای در « مجمع البحرین» داریم که از تو دانشمند تر است دراین زمان موسی مشتاق به دیدار او شد و از خداوند تقاضای دیدار او را کرد، خداوند راه وصول به این هدف را به او نشان داد. موسی به همراه دوستش« یوشع بن نون» به دنبال مرد دانشمند (خضر) می گشت تا او را یافت . موسی به او گفت:«ای بنده صالح خدا ،آیا اجازه می دهی تا از نور علم و چراغ هدایت تو بهره مند شوم ؟ خضر به مو سی گفت : تو
نمی توانی در مصاحبت با من دوام بیاوری، زیرا صبر وتحمل تو کم است.» خضر به موسی گفت:« اگر می خواهی همراه من شوی باید شرط کنی که صبر و استقامت کنی، و هرچه دیدی از من سؤال نکنی تا پایان مأموریتمان حقیقت آن کارها را برایت بازگو می کنم.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
خضر و موسی به راه افتادند ودر راه سوار بر کشتی شدند« آن مرد عالم کشتی را سوراخ کرد»! موسی اعتراض نمود که می خواهی اهل کشتی را غرق کنی؟ خضر او را به سکوت دعوت نمود. بعد کودکی را درحال بازی بود صدا و به گوشه ای برد و او را کشت. باز موسی اعتراض کرد. ونیز به دهکده ای وارد شدند که درآن دهکده مردم خسیس بودند واز دادن غذا وآذوقه به آنها خودداری نمودند. خضر دیواری را که در حال خراب شدن بود درآن دهکده مرمت نمود. و دوباره موسی به خضر اعتراض نمود. خضر که یقین کرده بود موسی تحمل ندارد گفت: ای موسی! « اینک زمان جدایی است و من علت آنها را بیان می کنم.» آن کشتی وسیله ی امرار معاش مستمندان بود و پادشاه غاصب هر کشتی را که سالم باشد از مردم می گیرد به این دلیل به آنها کمک کردم تا برای خودشان بماند و آن کودک که او را کشتم، شخصی نا پاک و بد رفتار و موجب آزار واذیت مردم می شد در صورتی که پدر و مادر او مؤمن بودند تا آنها را به کفر وطغیان گرفتار نکند. و دیواری را که مرمت نمودم از آن دو فرزند یتیم بود که پدرشان که مرد صالحی بود برای ایشان گنجی مخفی کرده بود تا این کار می خواستم تا به سن بلوغ برسند گنج برای آنها محفوظ بماند.
فال انک لن تستطیع معی صبر!
در این جمله خویشتن داری و صبر موسی را در برابر آنچه از او می بیند با تاکید نفی
می کند، و خلاصه می گوید: تو نمی توانی آنچه را که در طریق تعلیم از من می بینی تحمل کنی و دلیل بر این تاکید چند چیز است، اول کلمه ( ان) . دوم آوردن کلمه صبر است به صورت نکره در سیاق نفی، چون نکره در سیاق نفی، افاده عمومیت می کند. سوم اینکه گفت: تو استطاعت و توانایی صبر را نداری و نفرمود: ( نسبت به آنچه که تو را تعلیم دهم صبر نداری.)
چهارم اینکه قدرت بر صبر را با نفی سبب قدرت که عبارت است از احاطه و علم به حقیقت و تاویل واقع نفی می کند پس در حقیقت فعل را با نفی یکی از اسبابش نفی کرده، و لذا می بینیم موسی در هنگامی که آن عالم معنا و تاویل کرده های خود را بیان کرد تغییری نکرد، بلکه در هنگام دیدن آن کرده ها در مسیر تعلیم بر او تغییر کرد، و وقتی برایش معنا کرد قانع شد. آری، علم حکمی دارد و مظاهر علم حکمی دیگر.
اما انعکاس آن درشعر فارسی این چنین است:
انوری می گوید:
ملک او را هست رایت چون سکندر را خضر تیغ او را هست کلکت چون ملک شه را نظام
ای چو الیاس و خضر بر سر کار عزم تزویج کن مگو من این
ناصر خسرو می گوید:
شیعت فاطمیان یافته اند آب حیات خضر دور شده ستند که هرگز نمیرند
بیهوده مجوی آب حیوان در ظلمت خویش چون سکندر
کان چشمه که خضر یافت آنجا بادی و فرشته نیست همبر
مسعود سعد سلمان می گوید:
ز بهر آب حیات از پی رضای خدا زمین به پیام همچو خضر و اسکندر
چون خضر و اسکندر مرا همیدون تا زنده ی سوی هر دیار دارد
خیام نیشابوری می گوید:
گر شهره شوی به شهر شرّ الناسی ور گوشه نشین شوی همه وسواسی
به زان نبود گر خضرو الیاسی کس نشناسد ترا تو کس نشناسی
گر در بر من دلبر یاقوت لبست ور آب خضر به جای آب عنبست
گر زهره بود مطرب و همدم عیسی چون دل نبود شاد چه جای طربست
ظهیر الدین فاریابی می گوید:
کشورشان سکندر ثانی که خضر فیض آب حیات او زمی خوشگوار داد
تو عمر خضر بیابی که می برویاند زسنگ چون قدم خضر سایه ی تو گناه
ای آب حیات، بنده ی آن خضرم کز ظلمت آن گور برون آوردت
چون مولد مسیح قدومت مبارک است چون سجده گاه خضر جنابت مکرم است