مرگ دانایی و هوشیاری انسان را زیاد میکند. آن هنگام که مرگ به سراغ انسان میآید گرچه میتواند باعث رهایی از جهان حقه و نیرنگ شود اما مرگ خود بوسلمه جهان ابدی است. در حقیقت مرگ رهایی از بدتر و گرفتاری در چنگال بد است. «مرگ را شناخته بود؛ و دانایی ، اندوه آدمی را افزون میکند. دیگر زمین را نمیبینی، دیگر صدای آدمیان را نمیشنوی و به چشمان پر از غصه تنگسیر که میخواند نگاه نمیکنی… مرگ میتوانست همه چیز را از آدمی بگیرد… بوسلمه جهان ابدی…. گویا همه را وا میدارد که برایش نی بزنند» (همان،۱۳۶۹ب:۳۶۹). دانایی نسبت به مرگ انسان را اندوهگین میکند و این زمان است که به سوی مرگ قدم برمیدارد هرچند که مرگ را گرامی نمیدارد اما برای رهایی از زندگی اسارت بار آن را میپذیرد. مرگ برای بردن انسان هیج اسباب نمیخواهد. به اعتقاد نویسنده، انسان از ابتدا در سوگ جان خود رنج میکشد. گویی که انسان از ابتدا میداند که روزی جان خود را از دست میدهد«مرگ در رسیده بود. حالا میدانست چرا شیفته آواز مرد تنگسیر شده بود. مرگ برای بردن آدمی اسباب خود را فراهم میکند. با دلتنگی، ترانهای و یا مهری فریب میدهد و گاهی بیهیچ خطا و نشانی میآید…از ابتداء…آدمیان در سوگ جان خود رنج میکشند» ( همان،۱۳۶۹ب:۳۶۹). در مقابل مرگ هیچ واکنشی جز تسلیم وجود ندارد و جز اندوه کاری دیگر از دست انسان برنمیآید. «مرگ که میآید تسلیم است و لبخندی گنگ که از سراندوهی بر لب آدمی مینشیند… سردش شد در هر زمان که مرده باشد، فرقی نداشت، این صدای همیشه جهان است، در هر کجا که باشد…. روی زمین یا در عمق آبهای سبز» (همان،۱۳۶۹ب:۳۸۹) در هر حال مهجمال در نهایت باید زمین و زیباییهای آن را رها کند و دلباخته آواز مرد تنگسیر شود که بوی مرگ از آن برمیخیزد.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
نویسنده در کنیزو و اهل غرق چهره مرگ و مرگ خواهی را به خوبی نمایان میکند. گرچه نگاهی مرگگریز دارد اما در مقابل مرگ راهی جز اجبار وجود ندارد در هر صورت مرگ که آمد باید آماده شد و حرکت کرد. این نوع نگاه در آخرین مجموعه روانی پور نیز به چشم میخورد. قهرمان داستان اگرچه سالهاست مرده است اما مرگ خود را باور نمیکند و در تقلای نوشتن تاریخ است «مأیوس نگاهش کرد و فهمید که باز آقای گلستانی آمده تا او را در مرگ خود هوشیار کند که بگوید: «تو اینجا هستی در عمق آبهای سبز مثل همه ما …. خیلی وقت است که اینجا هستی، باید باور کنی» (روانیپور،۱۰۵:۱۳۸۰).
۳-۲-۱۳-۳-تناقضهای زندگی و زلالی مرگ:
روانیپور نه تنها به مرگ اشاره میکند بلکه به بیان تناقضهای زندگی و مرگ میپردازد وجدالی که بین زندگی و مرگ قهرمانان داستانهایش وجود دارد اشاره میکند. نیلی در کولیکنارآتش وقتی پای مرگ و زندگی در میان میآید زندگی را انتخاب میکند و به دوبی میرود به اعتقاد او زندگی بهتر از مرگ در راه اهداف حزب است (ر.ک.روانیپور،۲۴۳:۱۳۸۸) در اهل غرق «مرگ، حتی اگر مرگ نابسامان مهجمال باشند، عادت زندگی را در دل آدمیان نمیکشد» (روانیپور،۱۳۶۹ب:۳۷۵). مهجمال در آخرین لحظههای مرگ هنوز دوستدار زمین و زندگی است و معتقد است اگر انسان بمیرد و در عمق خاک باشد باز تنش در خدمت زندگی و زندگان خواهد بود، گلهایی که بر سر قبرها میروید… گلهای که بر مزار فلک ناز روئیده بود.(ر.ک.همان،۱۳۶۹ب:۳۶۸). تلاش برای زنده ماندن در میان اکثر قهرمانان او وجود دارد. در جدال بین مرگ و زندگی، زندگی را برمیگزینند. به جز در مجموعه کنیزو که به دلیل شرایط اجتماعی خاص روانیپور مرگ را رهایی میداند در بقیه داستانها تمام تلاش او در جهت پیروزی بر مشکلات است.
۳-۲-۱۳-۴-اندیشه پس از مرگ
روانیپور نه تنها به مرگ که به جهان پس از مرگ نیز معتقد است. اگرچه مرگ و زندگی در تقابل هم قرار دارند و این شور و عشق به زندگی است که مرگ را تلخ میکند، اما مرگ پوچ و بیهوده نیست و دنیای پس از مرگ نیز وجود دارد. روانیپور در اهل غرق مدام از مردگانی سخن به میان میآورد که آرزوی بازگشت به زمین را دارند و برای آرزوی خود تلاش میکنند. در «زن فرودگاه فرانکفورت» نویسنده از زبان مادربزرگ راوی بازگشت دوباره مردگان را بیان میکند«حال دوشنبه بود و قبرستان ترس نداشت. این که یک روز یا یک شب دریا پر از مرده شود و جزیره خالی از زندگی که سرانجام مردهها دوباره برگردند سرخانه و زندگیشان هم مال حالا نبود، هنوز جزیزه پر از آدم زنده بود و او میتوانست راحت بنویسد و کاری به خرافات مادربزرگ نداشته باشد» (روانیپور،۱۳۸۰: ۱۰۴-۹۹).
نویسنده نه تنها بازگشت دوباره مردگان و زندگی دوباره را در رابطه با مرگ بیان میکند و مرگ را پایان زندگی نمیداند بلکه به پاداش و ثواب اخروی نیز معتقد است:«گفت: کیپ کیپ بستم. خدا اجرت بده… خدا اجرت بده چیه؟ اگه راست میگی یکی از این ژاکتها را بخر. من؟ پس کی؟ آخه….میخوام چکار؟ هیچی، فقط برای ثواب، برای اینکه اونجا حرفی برای گفتن داشته باشید.» (روانیپور،۱۳۶۹الف:۱۲۱-۱۲۰)
همچنین اعتقاد به فاتحه خواندن و برگزاری مراسم بعد از مرگ مرده از دیگر موضوعاتی است که نویسنده به آن توجه داشته است «در ذهن مردم آبادی اینکه مردی بدون مراسم به خاک سپرده شود نمیگنجید به زودی علمهای سیاه را درآورند و خانه زایر احمد حکیم فاتحه گذاشتند و نوحه خواندند» (روانیپور،۱۳۶۹ب: ۱۳۳-۱۳۲).
علاوه بر این بر سر مزار رفتن در شبهای جمعه از دیگر موارد مورد نظر نویسنده است «شبها مردان آبادی در اتاق پنج دری مینشستند و از مردانی میگفتند که معلوم نبود کی دوباره به جفره باز میگردند…. شبهای جمعه بر مزار آن مرده غریب، زنان آبادی مینشستند، فاتحه میخواندند و تا دلگیر نشود بر سر خاکش فانوس روشن میکردند» (همان،۱۳۶۹ب:۱۳۸). روانیپور در داستان کولیکنارآتش، کشتی شکستگان، سنگهایشیطان، طاووسهای زرد نیز به این مسأله اشاره کرده است.
در«طاووسهای زرد» روانیپور به مرگ و تلاش برای ماندن اشاره میکند. به اعتقاد او تنها خاک میتواند مرده را مجاب کند که دیگر نیست «باید خاکش میکردیم خالو، خاک مرده را مجاب میکند، قانع میکند که دیگر نیست که دیگر رفته است» (روانیپور،۱۳۶۹الف:۷۲)
۳-۲-۱۴-انسان شناسی
انسان اندیشه روانیپور، کسی است که دایماً در تلاش برای زندگی و آینده است. انسانی که در هیچ برهه زمانی متوقف نمیشود و سختترین مشکلات نمیتواند او را از پای درآورد. درد، رنج و حسرت بزرگترین ویژگی اوست. درد و رنجی که او تحمل میکند حتی کوه هم طاقت حمل آن را ندارد. بزرگترین رنج او رنج تردید است«وای اگر آدمیزادهای دچار تردید شود. مانند کشتی بیلنگری هر لحظه به پهلو میغلتد و سرانجام تسلیم موجهای بلند و سایهدار میشود و در قعر آبهای گلآلود فرو میرود.» (روانیپور،۱۳۶۹ب:۱۳۶). حسرت و زیان و خسران همزاد آدمی است. «آدمی در گریز خود از جایی به جای دیگر تنها ثانیهای آرامش مییابد و پس از آن دوباره رنج و درد، این دو همزاد قدیمی رهایت نمیکنند» (همان،۱۳۶۹ب:۳۰). اما او تسلیم درد و رنج نمیشود. الفبای وجود او جنب و جوش و تکاپو است. آدمی با تلاش زنده است پس میتواند با نیروی امید، درد و رنج خود را فراموش کند. امید که خاص انسان است. «صدای این انسان فناناپذیر است. زنگی که در نهاد آدمیان هر لحظه اخطار میکند، آغاز تلاش و امید را میرساند و بدین سان است که جهان هرگز تمام نمیشود. گاهی همه چیز را بر باد رفته میبینی، اما با قوسی که مرغ دریایی امید بر گردن خود میزند، دوباره همه چیز از سر میگیرد» (همان،۱۳۶۹ب:۳۲۱).
گذشت زمان در کنار امید و تلاش، انسان را از غصه و درد رهایی میدهد «زمان و فراموشی! آدمی چه آسان رنج و اندوه خود را فراموش میکند و بانده خیالش چه راحت از روی خاطرات تلخ میپرد و برجایی آشیان میکند که در هنگام کارزار و رنج آن را ندیده است» (همان،۱۳۶۹ب:۲۳۵). انسان با فراموش کردن سختیهای زندگی میتواند زندگی دوباره را از سر گیرد زیرا جهان به واسطه حضور آدمی زیباست «آدمی در هنگامه درد و رنج با حذف تصاویر و لحظههای کوچک، از غم خود میکاهد و آن زمان که آرامش روی آورد تصاویر و لحظهها بزرگ میشوند و حجت را بر آدمی تمام میکنند» (همان،۱۳۶۹ب:۲۳۵) حتی اگر سختیهای زندگی لحظهای آدمی را رها نکنند نباید ناامید گردد. او به عقل خود زنده است «آدمیزاد به عقل خود زنده است. شیطان حتی در مقابل عقل آدمی نیست میشود، عقل و تلاش بالهای سفید مرغ حیات…» (همان،۱۳۶۹ب:۴۷).
بزرگترین ویژگی انسان نیاز و کامجویی اوست. نیاز باعث میشود دل انسان تاریک شود«نیاز راه بر خلق و خوی آدمی میبندد. نان او را در چنبرۀ خود اسیر میکند» (همان،۱۳۶۹ب:۲۳). اما انسان نمیتواند از آن روی بگرداند. زیادخواهی ویژگی انسان است. در واقع تلاش انسان در زندگی در جهت برآورده کردن نیازهاست. روانیپور معتقد است آنچه که باعث درد و رنج انسان میشود همین نیاز است. اگر انسان خود را از تعلقات زندگی دور کند زندگی آرامی خواهد داشت. به همین دلیل او بارها از زندگیهای اشرافی به بدی یاد میکند.
از دیگر ویژگیهای که او برای انسان عنوان میکند،مهرجویی است «مهرجویی پیشه آدمی است، هرکس که باشد، حتی اگر همزاد مردگان آبهای خاکستری باشی….مهرطلبی….» (همان،۱۳۶۹ب:۳۶۸).کنجکاوی از دیگر ویژگیهای انسان است. کنجکاوی میراث آدمیان است. انسان ذهن پیچیده دارد. مهر ورزیدن از ویژگیهای اوست. دلش صاف و ساده است. نیاز به همدردی و عشق ورزیدن دارد.
۳-۳-اندیشه سیاسی:
یکی از مبانی مهم اندیشه روانیپور گرایش به سیاست است با اینکه جهان داستانی روانیپور، جهانی زنانه است اما از همان ابتدا نگاه سیاسی او نیز مشهود است.
روانیپور زنانه مینویسد اما زنان داستانهای او گرایش سیاسی دارند و این نوع نگاه هم در «اهلغرق» که مربوط به فضایی روستایی و بومی است قابل ملاحظه است و هم در داستانهایی که در حوزه شهر نوشته شده است. در «دلفولاد» صریحاً به جوان قصه نویس توصیه میکند که به شخصیتهایش اندیشه سیاسی بدهد«من اگر بودم به هر کدام از این دختران پنجگانه اعتقاد سیاسی میدادم» (روانیپور،۶۹:۱۳۸۳). همانگونه که ملاحظه شد همین کار را هم انجام میدهد.
در تمام داستانهای روانیپور ردپای سیاست وجود دارد. درکولیکنارآتش، آینه را از قبیله صفاری جدا میکند به شیراز میکشد و با مریم آشنا میکند و کمکم او را راهی تهران میکند و در تهران به بیان آشوبهای سال ۵۹ میپردازد و تمام شخصیتها را به نوعی با سیاست درگیر میکند در «زن فرودگاه فرانکفورت» که از داستانهای دهه ۸۰- ۷۰ نویسنده است به بیان مسایل سیاسی جدیدتر میپردازد و به این ترتیب اکثر داستانهای او رنگ سیاسی میگیرد.
در حقیقت حرکت سیاسی قهرمانان جلوهگر اندیشههای سیاسی خود روانیپور است و این مسیرها را نه قهرمان که خود روانیپور پیموده است. روانیپور در رمان کولی کنار آتش تقریباً به مسایل سیاسی میپردازد و جز دو فصل ابتدای کتاب که زندگی آینه و قانون غلط قافله است بقیه کتاب بیان مسایل سیاسی است.
این گرایش به سیاست ریشه در اقلیم جنوب دارد.
«کثرت نویسندگان و گرایش به سیاست، تنوع دیدگاهها و تجربیات، بدیهیترین امتیازی است که ادبیات جنوب از آن برخوردار است. طبیعی است که سیاستگرایی آنها، طیفهای پرتنوعی را به نمایش بگذارد. سیاست در داستان جنوب، یک سیاست کاملاً جنوبی است، با رنگ مایه غلیظ اقلیمی و در آمیخته با دریا، نفت، قاچاق، تبعید و مهاجرت» (شیری،۵۶:۱۳۸۴).
بارزترین مسائل سیاسی داستانهای او حوادث سیاسی سالهای ۱۳۳۲ به بعد و مسائل سیاسی حوزه جنوب است.
۳-۲-۱-یاغی (مبارزان با استعمارگران):
از مهمترین مسائل سیاسی داستانهای اقلیمی روانیپور،مسأله یاغیان جنوب و مبارزات آنها با استعمارگران و نیروهای دولتی در دهه ۳۰ و ۴۰ است. عشق به یاغیان جنوب با خون هر جنوبی عجین است و این امتیاز را نمیتوان از روانیپور سلب کرد. او نیز همچون دیگر جنوبیها به یاغیان عشق میورزد و شبهای کودکیش را با قصه دلیریهای رئیس علی دلواری و محمد تنگستانی گذرانده است. این یاغیان در حقیقت منجی مردم جنوب از دست خانهای زورگو و حاکمان جبار ولایات بودهاند. یاغی بودن و در جبهه یاغیان قرار گرفتن، رشادت و دلیری هر جنوبی را یادآور میشود و این عشق به یاغی نه تنها در وجود مردان جنوب یافت میشود که زنان جنوب نیز مستثنی نیستند.
روانیپور عاشق یاغیان خطه جنوب و سرزمین مادریش است. در اهلغرق با وارد کردن زنی نترس چون «خیجو» به داستان، این عشق را به خوبی نشان میدهد«غائله را خیجو تمام کرد که مانند یاغیان و گردنکشان جهان دستهایش را به سوی آقای اشک تکان داد» (روانیپور،۱۳۶۹ب:۱۰۸). خیجو دختر زایر احمد حکیم عاشق برنو و جنگ است، زنی عاشق و سرکش و طغیانگر است. مهجمال را در صورتی شایسته ازدواج با خود میداند که یاغی باشد و سینه نااهلی را با برنو شکافته باشد. «اسیر مردی شدن، آنهم مردی چون مهجمال که نه یاغی بود و نه گردنکش و نه سینه نااهلی را با برنو سرخ کرده بود، در شأن او نبود.» (همان،۱۳۶۹ب:۹۲). او زنی نیست که در بند این باشد که رختخوابش گرم بماند. در نظر او روی زمین اگر با شرف قدم نزنی، دریا و فرشتههای آسمان ترا نفرین میکنند. در واقع او دوست دارد مهجمال چون نیرو باشد«خیجو در رویاهای خود مهجمال را میدید که همچون نیرو دهان به دهان در قصه شبانه مردان تنگسیر تکرار میشود» (همان،۱۳۶۹ب:۲۹۴).
نه تنها خیجو بلکه دخترش مریم که بعدها یکی از شخصیتهای رمان «کولیکنارآتش» روانیپور است نیز دارای اندیشه سیاسی است و روانیپور در اهل غرق مریم را دختر مهجمال و خیجو قرار میدهد تا بعدها بتواند عقاید سیاسی به او دهد و او را از فعالان حزب توده معرفی نماید.«مریم نیز از همان بچگی علاقه عجیبی به جعبه جادو دارد و حتی مهجمال دیده بود که با انگشتان کوچک و ناتوانش پیچ جعبه جادو را باز میکند» (همان،۱۳۶۹ب:۱۹۸).
روانیپور او را عاشق جعبه جادو بیان میکند، چون جعبه جادو منبع خبرهای راست و دروغ است و نشانی از پیشرفت و تمدن و انتقال اخبار است. جعبه جادو نمادی از گرایش سیاسی مریم است که بعدها روانیپور او را به صحنههای سیاسی وارد میکند.
روانیپور همچون دیگر نویسندگان جنوب، نتوانسته نسبت به تحولاتی که در جنوب آیینی او میگذرد بیتفاوت باشد و در جهان داستانی او هر آنچه که به سیاست جنوب مربوط میشود انعکاس پیدا کرده است. مهمترین مسألهای که در داستانهای جنوبی به چشم میخورد، مسأله نفت و حضور خارجیان در این مناطق و درگیری یاغیان با استعمارگران است. روانیپور در اهل غرق مشروحاً به این مسایل و مسایلی که به تبع این جریان اتفاق افتاده است اشاره میکند. کشف و پیدایش نفت در جنوب و حفاری چاه های نفت و رفت و آمد خارجیان به بهانه استخراج نفت در حقیقت چپاول این ثروت ملّی، چیزی نیست که، از دید هر انسان بینایی پنهان مانده باشد. روانیپور که خود در جنوب زندگی کرده است و از نزدیک با این مسایل روبه رو شده است ، در اهل غرق به حضور این خارجیان به عنوان دزدانی که در پی چپاول هستند اشاره میکند.
«و دزدان این زمانه با چه ترفندی آدمی را خام میکنند؟ با قایقی که بزرگترین جادوگر جهان آن را چنان ساخته بود که به آسانی مثل باد از دریا به خشکی میآمد، به سراغت میآیند، به تو لبخند میزنند تا بار دیگر شبانه کارت را بسازند و دار و ندارت را به تاراج ببرند(روانیپور،۱۳۶۹ب:۱۳۰).روانیپور از زبان نوزادی که در شکم خیجو است مردان موبور را دزد خطاب میکند و با این اشاره مردم آبادی را آگاه میکند که حضور مردان موبور فقط برای دزدی است.
«ذهن مهجمال آشفته بود، مردان موبور را میشناخت، اما کلمات و تصاویر از ذهنش میگریختند و نمیدانست چگونه حرف دلش را به زایر بگوید، بگوید که آنها را جایی دور، دور از آبادی دیده است…. خیجو، شب هنگام، وقتی کنار زایر در اتاق پنج دری نشسته بود و مدینه غذا ظرف میکرد، صدایی شنید، صدای لرزان و کودکانه که فریاد میکشید: «دزد، دزد! » (همان،۱۳۶۹ب:۱۲۹).
روانیپور در اهلغرق تحوّلات و اوضاع سیاسی دهه سی و چهل را بیان میکند. در این سالها فعالیت گروههای سیاسی مخالف رژیم فراوان است و این گروهها به شدت با استعمار مخالف هستند، همچنین در این سالها جریان ملی شدن صنعت نفت ذهن تمام مردم را پر کرده است و همه گروهها برای ملّی کردن صنعت نفت تلاش میکنند.
«جهان مثل همیشه بود، آسمان آبی بود و زمین خاکی و صدای جعبه جادو در آسمان آبادی فریاد میکشید که اجنبی پرستان میخواهند همه چیز را به بیگانگان بفروشند….» (همان،۱۳۶۹ب:۱۹۷).
اما نگرانی مردم زمانی زیادتر میشود که در روستاهای اطراف نفت پیدا میشود و مردم آواره میشوند. مجبور میشوند که به شهرها مهاجرت کنند و یا در روستاهای اطراف سکنی گزینند به امید آنکه روزی نفت به پایان برسد و به خانههای خود بازگردند، صدای کشتیها نفتکش در دریا زیاد میشود و زایر احمد نگران از اینکه در آبادی او نفت پیدا شود بارها خاک را امتحان میکند و مزه خاک را میچشد، از گوشه و کنار خبرهای خوشی نمیرسید. یک آبادی را نفت بلعیده بود و دولت مردم را مجبور کرده بود که خانههای خود را رها کنند و آواره شوند. به خاطر چاه های نفت که میگفتند مملکت را ثروتمند میکند، ترددها کنترل میشد بدتر از همه اینها حضور کارگران و از بین رفتن روستاها است (ر.ک. همان،۱۳۶۹ب: ۳۵۹-۳۳۴)
اینها مسائلی است که خون هر جنوبی را به جوش میآورد و مهجمال که با ورود ابراهیم پلنگ و مرتضی با شهر و اعتصاب و درگیری آشنا شده و به زندان افتاده بود از دست نیروهای دولتی فرار میکند و در ضمن آشنایی با یاغیها و تعریفهایی که در قصههای شبانه مردان تنگسیر از آنان شنیده بود به یاغیان میپیوندد و اینجا آغاز مبارزه مهجمال قهرمان مورد علاقه روانیپور با نیروهای دولتی است «مه جمال در لولههایی که قرار بود گاز را از کنگان به کشورهای خارجه ببرد، ایجاد حریق کرده بود» (همان،۱۳۶۹ب:۳۳۵). همین درگیریها زدوبندهای سیاسی و حضور نیروهای مختلف در منطقه جنوب و موقعیت سوق الجیشی جنوب به دلیل اینکه قلب اقتصاد مملکت با صادرات و واردات نفت و کثرت کارگران و فعالیت شبانه روزی آنان در این منطقه میتپد، دولت را وادار میکند تا به ایجاد پاسگاهها و کنترل شدید منطقه دست بزند. منطقه جنوب در حوزه سیاست و اقتصاد چنان حساسیتی دارد که اگر حادثهای در آن رخ بدهد پژواک آن مستقیماً به پایتخت منتقل میشود و بازتاب حوادث پایتخت برآن منطقه نیز تاثیر مستقیم دارد (ر.ک،شیری،۵۶:۱۳۸۴).
به دلیل همین تاثیر و تاثرات است که مردم منطقه نسبت به حضور نیروهای دولتی حساس میشوند و وجود این نیروها در منطقه و ظلمیکه نسبت به مردم روا میدارند ؛همچنین بیبند و باریهایی که در منطقه به وجود میآید و فضای روستاها را ناامن میکند؛ مردم را آرزومند ظهور یک نجات بخش از میان خودشان میکند. یک یاغی سرکش و سوار بر اسب سفید یا خاکستری که با آمدن خود، امیدها را به خود معطوف میکند و مردم مستاصل شده را به جانب یک جامعه آرمانی نوید میدهد و این موضوع بسامد زیادی در ادبیات جنوب دارد.سرگذشت این نوع شورشگریها در داستانهای نویسندگانی که با محیط روستایی محشور بودهاند بیشتر جلوهگری یافته است (همان،۵۹:۱۳۸۴).
روانیپور نیز همچون نویسندگان این خطه از یاغیانی صحبت میکند که از نسل یاغیان جهان و فلک ناز هستند و علیه ظلم و ستم نیروهای دولتی در کوهها و صحراها در کمین نشستهاند «یاغیان چشمانی سیاه و غریب دارند، با ترس و وحشت بیگانهاند، به زمین دل نمیبندند، جایی این چنین طولانی و دراز اتراق نمیکنند. یاغیان در نابسامانی زندگی خویش در گذرند از این دیار به آن دیار …. از این سامان به آن سامان» (روانیپور،۱۳۶۹الف:۹۳).
کوهها و درّههای جنوب به دلیل امن بودن جای مناسبی برای یاغیان بوده است و روانیپور از یاغیانی صحبت میکند که در کوههای فکسنو و دره دیزاشکن و کوههای ملگادو با نیروهای دولتی به زد و خورد میپردازند. برای یک یاغی جایی امنتر از این منطقهها پیدا نمیشود، جایی که راحت بتواند بجنگد و کسی او را نشناسد. «سیاهی جنگل کنار و صدای وهمآلود شاخهها که شاید دستی یاغی آن را کنار میزند تا برنوش را به سینه دوج میزان کند و بچکاند. عرقی که بر پشیمانی شوفر مینشیند و پا که از ترس بر گاز فشار میدهد و تنهایی و بیکسی که ناگهان به دلت چنگ میزند» (همان،۱۳۶۹الف:۶۹).
یاغیان هر وقت امنیهها را میکشتند در پناه همین کوهها جای امنی پیدا میکردند، و دولتیها جرأت نداشتند از جنگل رد شوند کوهها و جنگلهای کُنار بهترین محافظان یاغیان بوده است (ر.ک.همان،۱۳۶۹الف:۸۴). روانیپور از یاغیان و شورشگرانی سخن میگوید که شبهای مردم روستا با نام و یاد دلاوریهای آنها میگذرد و جوانان در پای همین صحبتهاست که عاشق یاغیان میشوند و با آنان همراه میگردند. یاغیان جهان پیر نمیشوند و تنها مرگ میتواند چهره آنان را غریبه کند. «آخر الزمان بود، یاغیان جهان را میکشتند. زایر بالای سر مرده مانده بود. همان صورت گرد سیه چرده، همان چشمان درشت و مژههای بلند و همان موهای صاف که گاهی روی پیشانیش میافتاد. یاغیان جهان پیر نمیشوند، اما مرگ میتواند چهره آنان را غریبه کند» (روانیپور،۱۳۶۹ب:۲۲۱). در اعتقاد روانی پور یاغیان جهان چون عاشقان هستند و پیر نمیشوند «عاشقان جهان پیر نمیشوند …. عاشقان و یاغیان جهان…..» (همان،۱۳۶۹ب:۲۲۶).
یاغیان بوی آشنایی و مهربانی میدهند و مهجمال این بو را از مرد غریبهای که با گلولهای قلبش را سوراخ کرده بودند شنید. بویی که بیست سال در قصههای زایر شنیده بود. جوان رعنای قصههای زایر مرده بود.
اما در ذهن مهجمال قصه دیگری شکل میگیرد به نظر او قصه تمام شده بود تا قصهای دیگر شکل گیرد و آغاز گردد قصه مهجمال و درگیریهای او با نیروهای دولتی. (ر.ک.همان،۱۳۶۹ب:۲۲۶). مه جمال پای قصه شبانه مردان تنگسیر مینشست و داغ میشد، چیزی در دلش فریاد میکشید. مردگان آبهای خاکستری در سراسر جهان پراکنده بودند تا همزادشان در قعر آبهای سیاه و گل آلود از خواب مرگ خود برنخیزد (ر.ک.همان،۱۳۶۹ب:۲۶۶). در اعتقاد مهجمال گریزی از کشتن نیست، انگار قانون زمین همین است.
«اگر میخواهی محکم روی خاک خدا قدم برداری باید توان جنگیدن داشته باشی. به غیر از این باشد، تو را نی زنی عروسی خود میکند، بوسلمه در همه جا حیّ و حاضر است آه! بوسلمه دریاها…. چه ساده دل بودی تو، چه درستکار و نیککردار بودی تو…. جهان اسیر بود. آدمیان در چنگال بوسلمه خشکیها میمردند» (همان،۱۳۶۹ب:۲۶۹).
مهجمال باید حرکت میکرد باید تلاش میکرد. تا نی زن عروسی حاکمان زورگو نباشد باید میجنگید «مهجمال در یکی از قصههای شبانه مردان تنگسیر نام نیرو را شنید، برقی که در چشمان آن تنگسیر پیر درخشید و لبخندی که بر لبان دیگران مینشست ، وقتی نام نیرو را شنیدند» (همان،۱۳۶۹ب:۲۶۷). مهجمال به دنبال نیرو بود تا خود نیرویی دیگر شود و منجی مردم جنوب از دست حاکمان ظالم و بوسلمه خشکیها.
اما نیرو کیست؟ در اعتقاد مردم حاشیه خلیج فارس، گاهی نام این یاغی قدرتمند «نیرو» بوده است. یاغی همواره یاران و طرفداران بسیاری نیز با خود داشت و حتی اگر در جنگی کشته یا سربه نیست میشد، اسب سفید او با یالهای پریشان خود در منطقه میگشت تا سواری دیگر پیدا شود و بر او سوار شود و نسل یاغیان همواره تداوم یابد.(ر.ک.شیری،۵۹:۱۳۸۴) در اعتقاد این مردم یاغیان از نسل یاغیانی چون فلک ناز بودند که قصه فلک ناز را روانی پور چنین بیان میکند «فلک ناز مردی است که یک روز غروب، تن زخمیش را به آبادی کشانده بود تا زایر از گیاهان زمین بر زخمش مرحمی بگذارد و با طلوع آفتاب در هیبت مرغی دریایی پرواز کند» (روانیپور،۱۳۶۹ب:۲۵۱). قصه فلک ناز رنگ و بوم اقلیمی به خود میگیرد و در ذهن مردم جفره مرغان دریایی از نسل فلک ناز هستند. «مرغان دریایی آبادی جفره که از نسل مرد یاغی بودند که روزگاری دور از این در سرزمین ملگادو زخمیشد، و تا نسل یاغیان جهان ادامه یابد خود را به جفره رساند و در هیبت مرغ دریایی در دریای جفره ماندگار شد و زاد و ولد غریب خود را آغاز کرد، نیمه شبی به دیوارهای تازه ساز پاسگاه حمله بردند» (همان،۱۳۶۹ب:۲۵۰).
مهجمال با نیرو و فلکناز آشنا میشود «یک ماه پای صحبتهای شبانه نیرو نشست. دلاوران تنگستان را شناخت و شیرمحمد را که سرانجام با قایقی به دریا زده بود . نیرو از رئیس علی گپ میزد و مردانی که جهان با حضور آنان زنده بود» (همان،۱۳۶۹ب:۲۹۲). مهجمال در دل به آنان عشق میورزید و او که متعلق به سلسلهای از یاغیان بود که رئیس علی دلواری و شیرمحمد تنگستانی نیز از زمره آنان بودند به کوه و کمر زد تا چون نیاکان خود در راه هدفش به مبارزه برخیزد. مهجمال در اعتقاد پیرزنانی که بر سر راه او آب و غذا میگذاشتند «نشان پیغمبران دارد» و به هرجا که پا میگذارد موجب برکت و نعمت میشود.
«اگر خوشههای گندم قد میکشد، اگر نخلها، از بار رطب خم میشد ، اگر چشمهها از آب میجوشید، برای همه روشن بود که مهجمال از آن نواحی گذشته است. مهجمال دست خدا بود، دست پر زور خدا که نمیگذاشت کسی با بازیاری تندی کند و دولتیان و سربازها و ژاندارمها تمام دشتی و تنگستان را وجب به وجب دنبال او میگشتند. مهجمال رئیس علی بود که بیخود شایعه مرگش را در دشتستان و تنگستان رواج داده بودند تا دیگر کسی به هیچ آدمیزادهای دخیل نبندد….. مه جمال فرزند شیرمحمد تنگستانی بود، مهجمال شیرمحمد را گرامی میداشت و گاهی یقین میکرد فرزند شیرمحمد است» (همان،۱۳۶۹ب:۳۱۲).
روانیپور با عشق از یاغیان مینویسد و مهجمال را در حدّ یک منجی میبرد اما نکته جالب پایان داستان و اعتقاد او به مبارزه است. مهجمال در پایان داستان از آنچه که خواننده انتظار دارد دور میشود اگرچه نابهنگام میمیرد، ولی در شک و تردیدی عمیق داستان یاغیان به پایان میرسد به گونهای که خواننده در سردرگمی عمیقی قرار میگیرد. مهجمال راه را گم میکند و سرخورده از مبارزه، نیروهای خود را رها میکند و به سوی قلعه پیر حرکت میکند.
«مه جمال زخمینبود، پریشان بود و پشیمان، خسته بود و دلزده… راهمان را گم کردهایم….. صدایش انگار به جهان، آویزان بود، صدای ناخدایی کشتی شکسته که ستاره راهنما را گم کرده است. در یأس غریب خود راهی برای گریز میجست اگرچه تفنگچیهایش هر کدام مهجمالی بودند که به جنگ و گریز ادامه میدادند اما او خسته به سوی ملگادو حرکت میکند و در قلعه پیر گرفتار سربازان سرگرد صنوبری میشود و کشته میگردد» (همان،۱۳۶۹ب:۳۳۹).
اگرچه در ذهن دوستداران او، او فقط زخمی میشود و تا سالیان سال در سر راهش آب و آینه و قرآن میگذاشتند. مهجمال در پایان زندگی و آن زمان که گرفتار سربازان سرگرد صنوبری میشود، حقیقی را که به آن رسیده بر ملا میکند.
«حقیقت شاید آوازه مرد تنگسیر بود که مه جمال یک روز وقتی به ملگادو میرفت تا در قلعه پیر بیاساید شنید- حقیقت این بود که مرواریدی در کار نبود. و جهان در عمق آبهای سبز قرار داشت و آدمیان، اهل غرق بودند. و چقدر تلاش کرده بود که از عمق آبهای سبز به آبادی برسد. چه تقلایی تا روی زمین زندگی کند. ولی حقیقت در نهایت این است که، آدمی حتی در عمق خاک تنش در خدمت زندگی و زندگان خواهد بود. گلهایی که بر سر قبر میروید.» (همان،۱۳۶۹ب:۳۶۹).
به اعتقاد روانیپور این سردرگمی ریشه در عشق دارد؛ عشق به زندگی و زنده ماندن. مه جمال در عمق آبهای سبز تلاش میکند تا به زندگی بازگردد و مرگ را بوسلمه جهان ابدی میداند. در پایان داستان میبینم از جنگ دست میکشد از کشتن بیزار میگردد. روانیپور روح لطیفی دارد. مخالف کشتن و نابودی و عاشق زندگی است به همین دلیل پایان داستان را به این صورت تمام میکند اگرچه مهجمال گرفتار می شود اما جسد او به دست سرگرد صنوبری نمیافتد چون او زنده است.
۳-۳-۲-حزب توده:
از دیگر مباحث سیاسی که حجم وسیعی از کارهای روانیپور را دربرمیگیرد، فعالیتهای حزب توده و نیروهای چپگرا و فعالیتهای آنان در ایران و مخصوصاً در جنوب است. «تمرکز فعالیت این گروه ها بر محیطهای کارگری و تبعید دسته جمعی بسیاری از مخالفان سیاسی به این مناطق و ارتباط مستقیم نویسندگان منطقه با گروههای سیاسی نیز در غلظت بخشی به فضای سیاسی منطقه نقش بسیار داشته است».(شیری،۵۶:۱۳۸۴)
روانیپور سالها در جنوب زندگی کرده است و از نزدیک با فعالیت این گروهها در جنوب آشنا شده است از این رو یکی از بن مایههای داستانی او بررسی نقش این گروهها در جریان انقلاب و نقش آنان در پیروزی انقلاب است. به نظر میرسد روانیپور مدتی را در بین گروههای چپگرا به سر برده است و از فعالان این حزب بوده است. اگرچه در پایان نسبت به مبانی فکری و ایدئولوژی آنان دچار شک و تردید میشود. روانیپور در اهل غرق و کولی کنار آتش ، همچنین زن فرودگاه فرانکفورت به حضور نیروهای چپگرا اشاره کرده است. آشنایی او با این گروه در اهل غرق صورت میگیرد. با ورود ابراهیم پلنگ و مرتضی به جفره، مردم جنوب با فعالیتهای این گروهها آشنا میشوند و جرقههای مبارزات سیاسی در ذهن آنان زده میشود.