مرد زرگر را بخوان زان شهر دور با زر و خلعت بده او را غرور
(۱/۱۸۲-۱۸۴)
علاوه بر توصیفاتی که از سمرقند شده است، حکیم هم ترکیب وصفی «شهر دور» را به سمرقند اطلاق میکند. هرچند که در فضای داستان اشارۀ دقیقی به شهری که پادشاه در آن اقامت دارد نشده است اما میتوان دریافت شهری است که از سمرقند فاصلۀ بسیار دارد. تمامی این توصیفات مبین مکان دیگری در طرح داستان است.
تا سمرقند آمدند آن دو امیر پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
(۱/۱۸۷)
سمرقندی که از شهر پادشاه، فاصلۀ بسیار دارد و سر پل و کوی غاتفر محل زندگی زرگر است. در این بخش داستان که خواننده همراه با دو رسول، به سمرقند رفته است باز باید با زرگر از سمرقند به قصر پادشاه بازگردد.
اسب تازی برنشست و شاد تاخت خونبهای خویش را خلعت شناخت
(۱/۱۹۳)
«اسب تازی و تاختن» بهخوبی شوق و اشتیاق زرگر نگونبخت را القا میکند. پس از آمدن زرگر به نزد پادشاه، طرح داستان وارد قسمت بعدی خود میگردد که همان وصال کنیزک به زرگر است.
شه بدو بخشید آن مهروی را جفت کرد آن هر دو صحبتجوی را
مدت شش ماه میراندند کام تا به صحت آمد آن دختر تمام
(۱/۲۰۰-۲۰۱)
مولانا در این قسمت با اشاره به اینکه «مدت ششماه میراندند کام» به انتقال زمانی اشاره میکند تا علاوه بر آگاهسازی مخاطب، از توصیفات زائد پرهیز کند و بیواسطه به قسمت بعدی طرح که همان مسموم ساختن زرگر است، برسد.
چونکه زشت و ناخوش و رخزرد شد اندک اندک در دل او سرد شد
(۱/۲۰۵)
مولانا به این امر که چه مدت طول میکشد تا شربت مسموم در زرگر اثر کند و او زشت و ناخوش شود، اشارهای دقیق ندارد اما استفاده از زمان حسّی «اندکاندک»، تداعی این مطلب را میکند که شربت اثر تدریجی داشته است و باورپذیری آن را بیشتر میکند.
آنچه مشخص است از قسمت هفتم تا انتهای طرح (وصال کنیزک و مسموم کردن زرگر، سرد شدن عشق کنیزک به او و کشتن او و رهاشدن کنیزک از رنج عشق) به مکان خاصی اشاره نشده است اما میتوان دریافت که تمام این کنشهای داستانی در قصر پادشاه است. بنابراین بعد از بررسی طرح این داستان که دربرگیرندۀ حوادث پیاپی است درمییابیم که مولانا فراخور یک داستان بلند، به پیرنگ، زمان، مکان، گفتوگو و شخصیتپردازی داستانش در هر کجا که نیاز است، اشاره دارد.
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
*عناصر ساختاری طرح و پیرنگ داستان پادشاه و کنیزک چنین است:
وضعیّت اولیّه:
پادشاهی است که هم مرد دین است و هم بر کشور فرمان میراند. درواقع نیکبختیِ دو سرای را دارد.
بود پادشاهی در زمانی پیش از این مُلک دنیا بودش و هم مُلک دین
(۳۸/۱)
حادثۀ محرّک:
پادشاه چنانکه رسم شاهان بوده است، همواره به شکار میرفت که بهطور اتفاقی در یکی از این شکارها، دلباختۀ کنیزکی میشود، او را خریداری میکند و به وصال او میرسد. وقوع این حادثه است که زمینهساز رخدادن حوادث و وقایع بعدی داستان میشود.
اتفاقاً شاه روزی شد سوار با خواصّ خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه در شاهراه شد غلام آن کنیزک، جان ِ شاه
مرغ ِ جانش در قفس چون میتپید داد مال و آن کنیزک را خرید
(۳۹-۴۱/۱)
گرهافکنی:
پس از وصال پادشاه، کنیزک بیمار میشود و از آنجا که ابتدای داستان با به هم خوردن حوادث آغاز میشود، میتوان این بیماریِ کنیزک را نقطۀ آغاز گره و رازی در داستان دانست، زیرا این گرهافکنی نخستین پرسش را ایجاد میکند که «سرچشمۀ بیماری کنیزک چیست ؟»
چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد
(۴۲/۱)
کشمکش و ناسازگاری:
گاهی تضاد و کشمکش درون شخصیّت به وجود میآید و او را علیه افکار، احساسات و عواطف خود برمیانگیزد، مانند کشمکش عاطفی کنیزک؛ به طوری که پس از خریده شدن توسط پادشاه، از شدّت جدال با عشق و علاقۀ خود نسبت به به مرد زرگر، عصیان و شورشی درون او را فرا میگیرد و او را به لحاظ درونی متلاطم و بیمار میکند. البته در این داستان میتوان به تضاد و تعارض دیگری نیز اشاره کرد و آن تقابل دانش و کار درمان پزشکان با قدرت و مشیّت قاهر الهی است، تا جایی که پزشکان هر دارو و درمانی را که بهکار میبرند، نتیجۀ معکوس میدهد و کنیزک نه تنها بهبودی نمییابد که هر روز بیشتر زرد و بیمار میشود.
گر خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر
تر ک استثنا مرادم قسوتیست نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا به گفت جانِ او با جانِ استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد چشمِ شه از اشکِ خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغنِ بادام خشکی می نمود
از هلیله قبض شد، اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت
(۱/۴۸-۵۴)
اشتیاق و تعلیق:
پس از وقوع کشمکش، شور و هیجان و علاقۀ ایجادشده در خواننده است که از رهگذر آن، مشتاقانه منتظر دانستن عاقبت و سرانجام کنیزک میماند، زیرا میان خواننده و کنیزک که شخصیّت اصلی داستان است، در اثر حس همدردی یا همذاتپنداری، صمیمیّت ایجاد شده و این صمیمیّت ، او را مایل به دانستن سرانجام داستان میکند.
بحران: