«عصر آن روز پس از آنکه شوهر بیرحم با آن خشونت و خواری نگفتنی از در خانه راند و بیرونش کرد و در را پشت سرش بست ، زن بینوا سر و پا برهنه و بدبخت خود را وسط کوچه ای دید که سالیان سال کوچک و بزرگ ساکنینش او را کد بانوی تمام عیار خانه و کلانتر زن محل می شناختند . » ( همان: ۶۲۷ )
موضوع ، پیرنگ و شخصیت هم به عنوان سه عنصر مهم داستانی می تواند در ایجاد لحن سهم عمده ای داشته باشد.(میرصادقی،۱۳۷۶: ۵۲۱)
پیرنگ شوهر آهوخانم ، مجموعه ای است از حوادث تلخ و ناخوشایند و حاکی است از سقوط انسانی خوب و بلند پرواز به قعرچاه شکست و نا امیدی و سرشکستگی و ظلم و ستم زنان داستان است نمی تواند لحن شاد و پر نشاط به کلیت رمان بخشیده باشد .
شخصیت های شوهر آهوخانم نیز با اعمال ، رفتار ، گفتار و افکار خود لحن مناسب را به رمان می دهند. شخصیت دوست داشتنی،مظلوم و بی پناه و فعل پذیر آهوخانم که قادر نیست در برابر حوادث ناخوشایند مقاومت کند و زیر دست و پای روزگار له می گردد و حتی هما که در اوج ستمگری، مظلوم ، بی پناه و قربانی جامعه است .حتی میران که به سرنوشتی شوم دچار می شود به سهم خود عامل موثری هستند در غمگینانه و تلخ تر شدن لحن داستان .
در شوهر آهوخانم شکست و ناکامی بر سر سرنوشت شخصیتهای داستان سایه انداخته است . بنابراین لحن رمان شوهر آهوخانم واقع گرایانه ، غم انگیز، تلخ و ملال آور است .
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
« من مشهدی نبی،آخر من چه می توانم بکنم؟به جان سعد الدّین نباشد به مرگ بهرام و بیژنم غیر از همین یک فقره که آنهم حالا می فهمم.هفتاد تومان بوده است اگر از هیچ کدام قرضهایش خبر داشته ام ! نه دانسته ام کی گرفته و از کی و نه اینکه برای چه لازم داشته است.این یک فقره را هم اگر راه به جائی می بردم نمی گذاشتم بگیرد.من دیگر چه دارم که بتوانم بفروشم و دو دستی به او بدهم؟سینه ریز ده مناتیم رفت،دستبند و گوشواره های نازنینم رفت،پس انداز چندین ساله ام که از سوزن زدن به تخم چشمانم حاصل کرده و برای روز مبادا نگه داشته بودم رفت . زنی که به تصدیق خودت آن زمان ها یک صندوق جواهر داشت حالا چه دارد، به همان مشدی که قفلش را گرفته ای و به این شاه چراغ قسم ، از سیاه و سفید معنی، فقط پنج تومان دیگر به خودم سراغ دارم که آن هم سکّه های دور نیمتنه کرده ام می باشد و اگر برای نذر مهدی نبود تا به حال صد باره از میان رفته بود، اول و آخر همین پولی است که آهو به خودش راه می برد . مشهدی زنی بی دست و پا و ناتوان چون من چه از دستش بر می آید . وقتی که او عارش می آید با من حرف بزند و سال به سال در این اتاق را تماشا نمی کند ببیند که ما مرده ایم یا مانده من از کجا می توانم بفهمم که او چه می کند؟چه ارتباطی با دارم؟همین قدر می بینم و می دانم که شب و روز بیخ لنگها یا مقابل روی این نیست در جهان خانم و المیده است اگر جنبشی به دست و پای خود می دهد برای آن است که او را بردارد و به گردش بیست روزه قم یا هوا فوری صحرا ببرد . جادوی این پتیاره علاقه به زندگی ، نظم و نزاکت ، وجدان و اراده ، حیثیّت و همه چیز او را بلعیده است . وقتی این ها را می بیند (اشاره به بچّه ها ) سرش را بر می گرداند . گوئی مال او نیستند. صبح به صبح که برای گرفتن خرجی روزانه خود بردم اتاق آن پتیاره می روند این مرد چشم هایش را می بندد و پولشان را جلوی در پرتاب می کند . همین مهدی را تا وقتی که یک ساله بود از بس که دوست داشت بغل می کرد سرطاقچه می برد تا استکان های پارس دانه ای دهشامی را بیندازد بشکند و او لذّت ببرد، اما حالا به که بگویم مشهدی نبی ، بچه های من از پائیز تا به حال فقط یکبار با او به حمام رفته اند. مهدی دیگر کوچک نیست که بتوانم او را با خود به حمّام زنانه ببرم . بچّه پانزده ساله یا دوازده ساله را من به چه جرأتی تنها به حمام بفرستم و اگر تنها نفرستم با کی بفرستم ؟ این ها پدر دارند و یتیم هستند ! از چه چیز او برای تو بگویم ، از خودکامگی ها و لغزهای زنش یا اهانت ها و بی مهری های خودش ؟! از خاصّه خرجی های چپ و راست او که نشسته است تا فنای آخرین شاهی مال و دارائی خود را ببیند و آسوده شود یا…آخر از کدام کارش، از کدام کارش برای تو بگویم ؟ در این خانه مشهدی نبی ، من شده ام قورباغه ، سرم را زیر آب کنم خفه می شوم ، بیرون بیاورم رسوا می شوم . بگویم وای ، سوخته ام ، نگویم وای ، سوخته ام .
تا حرف می زنم زن و شوهر نوکم را می چینند. غیر از این که پنهانی درد بکشم و اشک بریزم کاری از دستم نیست. بوف شومی که سر دیوار ما لانه کرد، مشهدی نبی ، خانه مرا خراب ، بچّه هایم را در به در و خودم را بدبخت کرد . خدایا تکلیفم چیست ؟ اهو ! اهو ! اهو! » (افغانی،۱۳۴۵: ۸۴۸-۸۴۷)
۸-۷-فضا و رنگ در شوهر آهوخانم
بنابر آنچه در تعاریف آورده شد،فضا و رنگ، استعاره وسیعی است برای کل احساس و حال و هوای داستان که حاصل عناصر دیگر داستان چون پیرنگ، صحنه، شخصیت، سبک، نماد و ضرباهنگ اثر است، از این نظر، فضا و رنگ نتیجه ای از عناصر دیگر داستان است نه عنصری مستقل.
شاهد این مدعا است:
در قطعه زیر فضا و رنگ، حاصل توصیف صحنه است:
«سید میران که دم در مشغول پوشیدن کفش هایش بود بی حرکت گوش داد. هما با گوی زیبای چشمانش، او را می نگریست، مثل اینکه بگوید: می بینی چه می گوید؟! بچه ها از توفانی که در پیش بود مثل قاقم وحشت زده بودند. آهو معلوم نشد دیگر چه گفت، از جمله ای که زیر لب به زبان آورد فقط نام مطرب قفقازی شنیده شد، که خشم دیوانه وار مرد مثل آبی که سدّش بشکند، خروشید و سرازیر گشت. با چشم های شرربار موجودی که دیگر انسانیت در وجودش تغییر شکل یافته است به او ماهرخ رفت. چانه اش می لرزید و به چپ و راست حرکت می کرد. پیش از آنکه آهو عمق غضب او را درک کند یا خود را برای دفاع آماده سازد، سید میران ببرآسا به طرفش یورش برد. میان او و زن بینوا، سماور بزرگ مسوار حایل بود که آهو قوریش را زمین گذاشته بود. مرد جنون زده بی آنکه به عاقبت هراسناک عمل خود بیندیشد سماور را که آب آن هنوز از جوشیدن نیفتاده بود از دو دسته گرفت و روی سر برافراشت. او هرگز یادش نبود که یک بار دیگر در چند سال پیش در یک دعوا نظیر همین تا نقطه جنایت پیش رفته و فقط به یاری تصادف بی خطر بازگشته بود. در لحظات غیرعادی که انسان دستخوش حالات عصبی است اغلب چنین وضعی پیش می آید. اینجا هم از بخت مساعد خانواده، مهدی که از روی عادت همیشه چایش را سرد می نوشید برای آن که آب زرد میان نعلبکی را بالا بکشد روی زمین طوری درازکش کرده بود که پایش به دیوار سرش به پای مادر چسبیده بود. سید میران با دست های برافراشته و لرزان یک لحظه مردد ماند، به علاوه در همین موقع هما سراسیمه خود را به میان انداخت و به تخت سینه اش کوفت. مرد از این که نمی توانست خشم خود را فرو بنشاند مثل دیوی که شیشه عمرش را دزدیده باشند، سیاه شده بود. با همان دستی که به هوا بلند کرده بود قدم کشان به طرف یکی از پنجره های باز اتاق رفت و سماور جهیز کلارا را با وزن سنگینی که داشت به حیاط انداخت. (افغانی، ۱۳۴۵: ۶۱۵-۶۱۴)
در قطعه زیر، فضا و رنگ حاصل توصیف صحنه و حالات روانی شخصیت است:
«در همین لحظه پرحیص و بیص بود که صدای چکش در خانه شنیده شد و قبل از گذشتن یک دقیقه در میان بهت و حیرت همه آن ها دیدند که میرزا نبی و در دوقدمی پشت سرش هما وارد حیاط شدند. میرزا نبی هر وقت بر حسب تصادف به این خانه می آمد- سید میران بود یا نبود- طبق عادات همیشگی یکسر به اتاق بچه ها می رفت، آنجا راحت تر بود تا در اطاق هما. اینک آهو از دیدن او، در چنان حالتی که هما نیز پشت سرش بود و با تردید از پله ها بالا می آمد، گوئی عزرائیل را در آستانه در ظاهر دید، لرزه سردی بر جانش نشست و رنگش آشکارا به سفیدی گرائید. آشکارا احساس کرد که چیزی در درونش گسیخت و پایین افتاد. به شوهرش نگاه کرد او نیز چهره اش تغییر کرده بود.» (همان:۷۴۰)
«عناصر سه گانه صحنه یعنی، زمان، مکان، عمل داستانی در ایجاد فضا و رنگ سهم بسیاری دارد.» (یونسی،۱۳۷۹: ۳۷۲)
برای نمونه به چند مورد اشاره می شود:
فضای شاد
«بعد از ظهر یکی از روزهای زمستان سال ۱۳۱۳ بود. آفتاب گرم و دلچسبی که تمام پیش از ظهر بر شهر زیبای کرمانشاه نور افشانده بود با سماجتی هر چه افزونتر می کوشید تا آخرین اثر برف شب را از میان بردارد. آسمان صاف و درخشان بود. کبوترهائی که در چوب بست شیروانی های خیابان لانه کرده بودند در میان مه بی رنگی که از زیر پا و دور و بر آن ها بر می خاست با لذّت و مستی پرغروری به جنب و جوش آمده بودند. مثل این که غریزه به آنها خبر داده بود که روزهای برف و باران سپری شده و موسوم شادی و سرمستی فرا رسیده است.» (افغانی،۱۳۴۵: ۱)
توصیف جزئیات مادی و عینی محیط داستان فضایی فقیرانه و ترحم انگیز ایجاد کرده است:
«در اتاقی که او وارد شده به انتظار صاحبخانه در کناری روی صندلی نشسته بود همه چیز یک زندگی کهنه و بی نور به چشم می خورد، فرش های قدیمی و ناجور. صندلی های پوشالی و فرسوده، و رف ها بدون ظروف بودند. تنها شیء تجمّلی قابل دقّتی که جلب توجه می کرد، در روی پیش بخاری مجسّمه عتیقه مرمری مردی بود در حال ایستاده با اندام قوی و متناسب، جامه پرچین و آویخته و چهره ای آسمانی، که با نگاهی به دور دستش روی سیم های یک چنگ می گشت. در دیوار شرقی اتاق دری دیده می شد که آنرا از اتاق مجاور جدا می کرد. پرده ای از ململ گلرنگ جلویش آویخته بود و چون بازش گذاشته بودند هر آن انتظار می رفت برای پذیرائی مهمان یا لااقل روشن کردن چراغ کسی از همان در به این اتاق وارد شود.» (همان: ۱۳۱)
توصیف محیط داستان فضایی خنثی ایجاد کرده است:
«در کمر کش خیابان زیر کوچه کوتاهی که به مسجد حاجی شهبازخان سرباز می کرد، دکان نانوائی با دودزدگی سردر آجری آن که تا روی بام را زشت و سیاه کرده بود از میان سایر دکّانهای آن حدود بیشتر خود را نشان می داد. زشتی و سیاهی آن برای خود در عین حال زیبائی و لطف مخصوص داشت. از درون دکّان، که هنوز خلوت بود، صدای سیخ و پارو، سوختن هیزم در تنور، و گفتگوی بلند بلند کارگران با هم به گوش می رسید. سنگک های تازه و خوش رنگ و روئی که چپ و راست به در و پیکر دکّان زده شده بود حکایت از وفور نعمت و فراوانی می کرد. ماه روزه بود و عطر دلپذیر نان آمیخته با بوی سیاهدانه، که تا فاصله زیادی پخش می شد اشتهای گذرندگان را به حرکت در می آورد.» (همان: ۲)
عناصر داستانی دیگر چون گفتگو نیز در ایجاد فضا و رنگ نقش عمده ای ایفا می کند. (ابراهیمی،۱۳۷۸: ۱۴۴)
شاهد این مدعا است،فضایی ترس آور و غم انگیز:
«آهو که روی سخنش به شوهر و نیشش به هوو بود به کنایه گفت:
- لازم نیست او را طلاق بدهی، به اتاق من نیا و اگر هم می خواهد برود بیرون گردش چرا مانع اش می شود.
هما رنگش به سرعت گلگون شده بود. سرش را به طرف او بلند کرد:
- آری می خواهم بروم گردش، تو هم می آیی؟
آهو در حالی که با گرداندن چادر نماز به روی پاها و بازوان خود را آماده دعوا می کرد سر به طرف دیگر گرداند و با صدای نیمه آرام گفت:
- من نه مثل تو آب بی لقام خورده ام و نه گردش دانم درد می کند که هر ساعت بخواهم بروم بیرون و سنبل و قنبلم را به مردم نشان بدهم. کبوتر دوبرجه هم نیستم.
- پس خواهش می کنم سفارش مرا هم نکن و اینطور که وانمود می کنی گویا کم حسرتش را داری، بدبخت. اگر من بخواهم طلاق بگیرم فقط به حال تست که دلم می سوزد. بیچاره!
- آهای آب بریز که سوختم! چرا نمی گوئی نم کرده ای زیر سر داری. اگر زبان ما تا به حال بسته بود چشم هامان باز بود. کلارا گویا برادرت از مدرسه آمده است. برخیز صدایش بزن بیاید چای بخورد.
هما با خونسردی مطلق تا چند دقیقه خوب در چهره گوینده این کلمات نگریست و سپس پاسخ داد:
آری، نم کرده من پسر کوچکه فرج خان است که هر روز در آفتاب زردی تنگ غروب روی بام خانه انتظارم را می کشد تا میان علفهای بلند پشت راه بلکان در پناه دیوار درازم بکند و دست توی پیراهنم ببرد. حالا خوب شد؟ باز هم می خواهی بگویم؟!
از حیرت چیز غریب چنان کلّه آهو سوت زد که کوچکترین کلمه ای نتوانست به زبان آورد. کلارا دخترش چندروزی بود که عصرها پس از بازگشتن از مدرسه برای حاضر کردن درس های امتحانیش روی پله های راهروی بام می رفت. او که همان لحظه پیش از اتاق بیرون رفته بود خوب شد که نشنید. این تهمت که صرفاً به علت سادگی و بی آزاری دخترک بر وی وارد می شد مادر را خلع سلاح کرد.» (افغانی، ۱۳۴۵: ۶۱۲)
فضایی عاشقانه:
«سیدمیران از زیر ابروهای پرپشت خود با شماتتی شوخ او را نگریست، به تدریج که نگاه یکی طولانی تر می شد رخسار دیگری از شرم شکفته تر و رنگ بهار مانندش گلگون تر می گشت. مرد از این جنگ یا بازی نگاه ها دست برداشت:
- پرت و پلا می گوئی هما!
- چرا پرت و پلا، به خدا از ته دل می گویم. باور نمی کنی؟
- خیلی خوب، اگر به محضر رفتم هر دوی شما را طلاق خواهم داد، همچنانکه یک روز رفتم یکی از دندان هایم را بکشم سیزده دندان کشیدم و به خانه برگشتم. اصلاً می خواهم از این پس تنها باشم. هما به تو گفتم، تو مگر بمیری و از دست من خلاص شوی، مانند همان زندانی که خود را به مردن زد و به این حقّه از بند نجات پیدا کرد. غیر از این دیگر راهی نیست. چرا، یک راه دیگر هم هست، و آن این است که من بمیرم.
هما با بی قراری دستش را پیش آورد که جلوی دهان او را بگیرد:
- واه ترا به خدا! خدا چنین روزی را پیش نیاورد! دشمنت بمیرد! آرزو می کنم روی این زمین نباشم که مرگ ترا به چشم ببینم عزیزم من تحمل سیاه پوشیدن و بیوه نشستن بعد از مرگ شوهر را ندارم. اگر چنان زنی بی باک و قوی اراده ای نباشم که پس از دلداده ام مانند کلئوپاترا با مار در یک بستر بخوابم لااقل اینقدر صفت دارم که دعا کنم پیش از تو بمیرم.
- اگر دعای تو مستجاب نشد؟
- آن وقت عهد می بندم که پس از مرگ شوهر مانند ساتیاکها لبخند به لب با او به قبر بروم.
سید میران به صدای بلند قاه قاه خندید و هما در حالی که می نشست تا چای بریزد گفت:
حرف من خنده نداشت. مگر خودت برایم تعریف نکردی که در هندوستان طایفه بوده یا هستند که به این رسم عمل می کردند؟ اگر هم افسانه باشد من از این جهت که مقام عشق را به آسمان هفتم بالا می برد دوست دارم که حقیقت باشد و اگر تخیلات یا احساسات دور از عمل را کنار گذاریم به تو صراحتاً قول می دهم، همچنانکه تا به حال همه جور در راه من بوده ای، من هم تا آخرین لحظه عمر ناقابلم را در راه تو باشم، فقط به شرطی که بگوئی آیا فی الواقع مرا دوست داری؟ چه چیز من جلب توجه تو را کرده است؟
- سر تا پای وجود تو، کمال جسمانی تو. من زیبائی تو را می پرستم و این متاسفانه تنها چیزی است که با افزایش سن زوال خواهد یافت. برو عقل یاد بگیر که روز به روز مقدارش افزوده می شود.
- برای من فرقی نمی کند که خودم را دوست داشته باشی یا زیبائیم را، بگو سرابی اگر من بمیرم تو چه خواهی کرد؟