نظامی امّا در این خصوص باور دیگری دارد ومعتقد است که پس از فتح روسیّه ، اسکندر فرمانروای آن جا را مورد عفو و بخشش قرارداده و تاج و تختش را به او برگردانده است :
شه روس را نیز بــــــــا طوق وتاج رهــــا کرد و بنهاد بر وی خراج
چو روسی به شهر خودآورد رخـــت دگر باره خرّم شد از تاج و تخت
(نظامی گنجوی ، ۱۳۸۸ : ۳۵)
چنان که عبدی بیگ شیرازی نیز گزارش می دهد ، اسکندر پس از فایق آمدن بر لشکریان روس و خاتمهی جنگ ، عزم خود را بر ای رفتن به ظلمات و نوشیدن از چشمهی حیات و دست یافتن به عمری جاودان جزم می کند . داستان چگونگی این واقعه به تفصیل در اسکندر نامه ی نظامی گنجانده شده است.
شاید یکی از پر انعکاس ترین موضوعات در شعر و ادب فارسی همین داستان است که شاعران شیرین سخن فارسی تحت عناوین مختلف از آن یاد کرده و مضامین بکر و شیرنی از آن ساخته و پرداختهاند .
۵-۳۷. افسانهی رفتن اسکندر به ظلمات
به گزارش نظامی اسکندر پس از جنگ روس ، دوره ای طولانی را با ندیمان و لشکریان در آب و هوای خوب آن دیار به عیش و نوش می گذراند . شبی از شب ها که همه ی یاران جمع بودند ، مانند آنچه که در داستان مناظره ی نقّاشان پیش آمده بود ، هر یکی از یاران سخن از شهر و دیاری می کند و در این نقل ها ویژگی شهرها و عجایب آن ها یادآوری می گردد.
سخن میشد از هر دری در نهفـت کس افسانهای بی شــگفتی نگــفت
یکی قصّه کرد از خراسان و غـــور کـــــز آن جا تـوان یافتن زرّ و زور
یکی از سپاهان و ری کـــــرد یاد کـه گنج فـــریدون از آن جا گـشاد
یکی داستان زد ز خوارزم و چـین که مشگش چنان است و دیبا چنین
(همان : ۴۶۸)
القصّه داستان بالا می گیرد و هر کس از شهر و دیار و عجایب روزگار سخن به میان می آورد و مجلس گرمی می گیرد . « در آن میان پیرمردی جهان دیده سخن از دهی می کند که در آن غار تاریکی است و چشمهای در بن تاریک آن وجود دارد که هرکس بدان دست یابد و جرعهای از آب آن بنوشد نامیرا می گردد . »
(شهابی ، ۱۳۶۹ : ۱۷۲)
در آن انجمن بــــــــود پیری کهن چـــــــو نوبت بدو آمد آخر سـخن
همیدون زبان بــــــر شگفتی گشاد چــــو دیگر بزرگان زمین بوسه داد
که از هـــر سواد آن سیاهی بهـست کــــــــه آبی درو زندگانی دهست
بـــه گنج گران عمر خود بر مـسنج که خاکست پـــر گنج و حمّال گنج
چو خواهی که یابی بسی روزگــــار سر از چشمه ی زنـــــــدگانی بر آر
(نظامی گنجوی ، ۱۳۸۸ : ۴۶۹)
اسکندر به پیر می گوید شاید این داستان به رمز است و بیشتر جنبه ی معنایی دارد وباید به تأمّل معنی آن را دریافت امّا پیر می گوید اگر سخن مرا باور نداری از دیگران بپرس !
اگـــــــر باورت ناید از مـن سـخن بپرس از دگـــــــر زیرکان کـهن
مــــلک را ز تشویش آن گفـتگوی پـدید آمـــد اندیشه ی جستجوی
بپرسید از او کآن سیاهی کجاســت نماینده بنمود کـــز دست راست
ز مــــــا تا بدان بوم راه اندکیست ازیــن ره که پیمودی از ده یکیست
(نظامی گنجوی ، ۱۳۸۸ : ۴۶۹)
اسکندر با شنیدن این سخن و این که راه از این جا تا بدان سرچشمه چندان فاصلهای ندارد ، بیشتر برانگیخته می گردد و سپاه را برای رفتن مورد مراعات قرار می دهد:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
چو شه دید کآن چشمه ی خوشگوار به ظلمت توان یافتن صبح وار
در بــــــــارگه سوی ظلمات کرد به رفتن سپه را مــراعات کرد
(همان: ۴۷۰)
در بین راه لشکریان مریض می شوند و از بسیاری لشکر نیز در این راه کاری بر نمی آید اسکندر در کنار غاری به لشکر دستور توقّف می دهد . لشکر درکنار آن غار سکونت می کنند. آن دیار که بن غار نام داشت با قرار گرفتن لشکریان در آن روی به آبادی می نهد. شهر امروزهی بلغار از نام بن غار گرفته شده و اهالی آن شهر بازماندهی آن لشکریانند.
از آن جمع کآنجای شد جای گـیر شد آن بوم ویــران عمارت پذیر
بن غـــــار خواندش نگهبان دشت به نـــام آن بن غـــار بلغار گشت
کسانی کـــــه سالار آن کـشورند رهـــــــی زاده ی شاه اسکندرند
(همان: ۴۷۰)
حضرت خضر در این سفر اسکندر را همراهی می کند . از برکت قدوم او هرکجا که آن گروه پای می گذاشت چون بهار خرّم می شد و سبزه می دمید :
به هر خشکساری که خسرو رسید بباریـــــــد باران گیا بـــردمید
پـــــی خضر گفتی در آن راه بود همانا که خود خضر با شــاه بود
(همان: ۴۷۲)
همراهان اسکندر را در این راه جوانان برومندی تشکیل می دهند که کاملاً از نظر جسمی سالم وتنومند هستند. آنان چهار نعل می تازند تا به قطب شمال می رسند. درآن جا تاریکی احاطه دارد و از دیگرسوی دریا فرارویشان دهان باز می کند:
میانجی بـــــه قطب شمال اوفتاد خـــــط استوا بــــر افق سرنهاد
به جـــــایی رسیدند کـــز آفتاب ندیدند بیش از خیـالی به خــواب
سوی عطـفگاه زمین تــــــاختند در آن سایبان رایت افـــــراخـتند
زمیــن از هــــــوا روشنایی ربود حــــجاب سیاهی سیاست نــمود
ز یکـــسو سیاهی بــراندود حرف دگـر سو گذر بست دریـــای ژرف
(همان: ۴۷۷)
لحظه به لحظه بر غلظت تاریکی افزوده می شود تا جایی که دیگر چیزی از چیزی پدیدار نیست.اسکندر در آن تاریکی در می ماند و در پی چاره جویی بر می آید. گویا جاه طلبی سلطان صاحب قران کاردستش داده بود:
که از این آمدن شه پشیمان شدست ز سختی کشی سست پیمان شدست
تـــواند درون رفـــت بی رهــنمون بـــرون آمـــدن را نداند کــه چون
ز تـــاریکی آمـــد دلش را هــراس کـــه هنجار خود را نـــداند قـیاس
جـــوانـــمرد را پیـر دیرینه گفت : کـــه هست اندرین پرده رازی نهفت
(نظامی گنجوی ، ۱۳۸۸ : ۴۸۰)
ترس و هراس اسکندر نیز بر همراهان آشکار می گردد.آنان آگاهی می یابند که اسکندر حیران و درمانده است:
چو گشت اندک اندک ز پرگــار دور به هـــــر دوریی دورتر گشت نور
چنین تا گذرگه به جـــــایی رسید کــــــه یکباره شد روشنی ناپدید
سیاهی پدید آمـــــــد از کـنج راه جهان خوش نباشد که گردد سـیاه
فرو ماند خسرو که تــدبیر چیست ؟ نماینده ی رسم ایـــن راه کیست؟