نظریه نوسازی بیش از یک سده است که راه تحول و تکامل را میپیماید. نظریهپردازان بسیار از مکتبهای فکری گوناگون پذیرفتهاند که بین دگرگونیهای فنی– اقتصادی و الگوهای منسجم و قابل پیشبینی دگرگونی فرهنگی– سیاسی ارتباط وجود دارد، اما بحث بر سر چگونگی رابطه علت و معلول بین آنها همچنان ادامه دارد: آیا دگرگونی اقتصادی سبب دگرگونی فرهنگی و سیاسی میشود، یا برعکس؟
مارکس، با تأکید بر موجبیت اقتصادی، استدلال میکند که سطح پیشرفت فنی هر جامعه تعیینکننده شکل نظام اقتصادی آن جامعه است و نظام اقتصادی به نوبه خود تعیینکننده خصوصیات فرهنگی و اقتصادی جامعه. فرضاً اگر پیشرفت فنی جامعهای در سطح آسیاب بادی باشد، اقتصادش بر پایه تولید کشاورزی در حد بخور و نمیر است، با تودهای از دهقانان فقیر که اشرافیت زمیندار بر آن حاکم میراند. ماشین بخار جامعهای صنعتی در پی میآورد که در آن بورژواها به مرتبه نخبگان حاکم دست مییابند و پرولتاریای شهری را استثمار و سرکوب میکنند.
از سوی دیگر، وبر بر نقش فرهنگ تأکید میکند: فرهنگ صرفاً پدیده نظام اقتصادی نیست، بلکه به تنهایی میتواند در مقام یک علت در مقام یک علت عمده ظاهر شود؛ فرهنگ هم به رفتار اقتصادی شکل میدهد و هم از آن تأثیر میپذیرد. بدینسان، پیدایش اخلاق پروتستانی زمینه را برای ظهور سرمایهداری فراهم میآورد، و پدیده اخیر به نوبه خود به برپایی انقلاب صنعتی و انقلاب دموکراتیک یاری میرساند: این نگرش بر آنست که انواع نظامِ باورها، هم بر حیات اقتصادی و سیاسی تأثیر مینهد و هم از آنها تأثیر میپذیرد.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
بعضی از پسینیان مارکس اولویت را از موجبیت اقتصادی (که بر اساس آن آرمانشهر انقلابی خودبهخود پدید میآید) به ایدئولوژی و فرهنگ منتقل کردند. بر این اساس، لنین استدلال میکرد که طبقه کارگر هرگز به تنهایی و به خودی خود نمیتواند به آگاهی طبقاتی لازم برای یک انقلاب ظفرمند دست یابد و از این رو کارگران را باید انقلابیون حرفهای پیشتاز که دارای آگاهی و بینش ایدئولوژیک هستند رهبری کنند.
مائو حتی بیش از لنین بر نیروی تفکر انقلابی تأکید میکرد. او از مارکسیسم سنّتی گسسته بود میگفت لازم نیست چنین منتظر بماند تا با گسترش شهرنشینی و صنعتی شدن دستخوش تحول شود؛ اگر یک گروه منسجم ایدئولوژیک بتواند احساسات تودههای چینی را به جوش آورد، حتی در جامعهای دهقانی هم میتوان انقلابی کمونیستی به راه انداخت. پیروزی انقلاب کمونیستی چین در ۱۹۴۹ بر نیروهایی که از نظر منابع مالی و نیروی انسانی بر انقلابیون برتری فاحش داشتند ظاهراً تأییدی بود بر اعتقاد راسخ مائو به پیروزی نیروی شور انقلابی بر موانع مادی. از سوی دیگر، شکست دردناک مائو در جریان جهش بزرگ به پیش در ۱۹۵۹، محدودیتهای موجبیت ایدئولوژیک را به اثبات رساند: دستیابی به جامعهای نیازمند کارشناسانی متخصص و تودههایی راستاندیش است. ایدئولوژی فرد، هر چه که باشد، به هر حال بعضی از راه و روشها برای ساختن سیستم فاضلاب شهری یا کارخانه ذوب آهن به نتیجه مطلوب میرسند و بعضی نمیرسند.
۲-۲-۲ تفاوتهای نظریه اینگلهارت و نظریه نوسازی
نظریه اینگلهارت، طرح بازسازی شده نظریه نوسازی است. این نظریه با این دعوی اصلی نظریهپردازان نوسازی که بین توسعه اقتصادی و دگرگونی فرهنگی و دگرگونی سیاسی ارتباط نزدیک وجود دارد که تا اندازهای قابل پیشبینی است موافق است.اما به نظر او بعضی از شیوههای دگرگونی محتملترند، زیرا منظومههای خاصی از ارزشها و باورها و نهادهای سیاسی و اقتصادی یکدیگر را تقویت میکنند، در حالی که در موارد دیگر چنین نیست. اگر یکی از عناصر جامعه بر ما معلوم باشد میتوانیم با دقتی بسیار بیش از یک سنجش تصادفی، درباره سایر عناصر آن جامعه دست به پیشبینی بزنیم.
با آنکه اینگلهارت با مارکس، وبر و پسینیان آنها در این نکته همباور است که دگرگونیها بیش از آنکه تصادفی باشند، در مسیرهای قابل پیشبینی ظاهر میشوند، در چهار نکته عمده زیر با بیشتر نظریهپردازان نوسازی همسو نیست:
۱) دگرگونی در مسیری خطی، یعنی بیوقفه و تا ابد در یک سود ادامه نمییابد، بلکه عاقبت روزی به نقطههای بازده نزولی میرسد، چنانکه در طی یکی دو دهه گذشته سمت و سوی تحولات تغییر کرده است.( جهت توسعه در ربع قرن اخیر دگرگون شده است و این دگرگونی به اندازهای آشکار است که ترجیح داده میشود به جای اصطلاح رایج «نوسازی» از «پسانوسازی» سخن استفاده شود. اصطلاح «پسامدرن» به معانی گوناگون به کار رفته است و حتی به مرز موجبیت فرهنگی میرسد، یعنی ادعا میشود که فرهنگ تقریباً به طور کامل به تجربیات انسانی شکل میدهد بدون آنکه هیچ واقعیت بیرونی آن را محدود کند. با اینهمه، اصطلاح پسامدرن دربرگیرنده پیامی مهم است و آن اینکه فرایند معروف به نوسازی دیگر پیشاهنگ نیست و دگرگونی اجتماعی اکنون در سویی اساساً متفاوت سیر میکند. نشانه های چنین جامعهای: روی بر تافتن از تأکید بر کارایی اقتصادی، اقتدار دیوانسالارانه و عقلانیت علمی که مشخصه های نوسازیاند، و رویآوردن به جامعهای انسانیتر که فضای بازتری برای استقلال فردی، تنوع و بیان نفس فراهم میآورد. )
۲) روایتهای پیشین نظریه نوسازی بر موجبیت – باوری استوار بودند : روایت مارکس مبتنی بر موجبیت اقتصادی، و روایت وبر متمایل به موجبیت فرهنگی است. اینگلهارت معتقد است روابط بین اقتصاد، فرهنگ و سیاست به گونهای است که یکدیگر را متقابلاً تقویت میکنند، چنانکه این قاعده در مورد اندامههای زیستی نیز صدق میکند. بیمعناست که بپرسیم در بدن انسان ماهیچهها «به راستی» نقش اساسیتری دارند یا دستگاه گردش خون، یا دستگاه عصبی، یا دستگاه تنفسی؛ هر یک از این دستگاه ها نقشی اساسی و حیاتی دارد و هر کدام از کار باز بماند، کل بدن از کار میافتد. نظامهای سیاسی و اقتصادی نیازمند نظامهای فرهنگی پشتیباناند و اگر از این پشتیبانی محروم باشند ناگزیرند بر اجبارِ صرف تکیه کنند که تقریباً هیچگاه ثبات و دوام نداشته است. در مقابل، نظام فرهنگیی که با نظام اقتصادی مرتبط با آن تناسب نداشته باشد، دوام نمیآورد. باور به موجبیت اقتصادی، موجبیت فرهنگی و موجبیت سیاسی، هر سه از مصادیق سادهانگاری است. گرایش این نظامها به روابط علّی دو سویه است؛ اگر یکدیگر را تقویت نکنند دوام نمیآورند. اینگلهارت بیان میکند: با موجبیت فرهنگی که گاه با مفهوم پسامدرنیسم درمیآمیزد موافق نیستیم. این نظر نویسندگان پسامدرن بیشک درست است که از دریافت هر کس از واقعیت از نوعی صافی فرهنگی میگذرد. علاوه بر این، هر چه جوامع از دنیای اقتصاد کمیابی که در آن ضرورت اقتصادی رفتار آدمیان را تا حدود زیادی محدود میکند، به دنیایی متمایل میشوند که در آن آدمیان میتوانند اراده خود را به گونهای فزاینده بر محیط بیرونی اعمال کنند و به طور کلی فضای بازتری برای انتخاب فردی فراهم میشود، عوامل فرهنگی هم پیوسته جایگاه مهمتری در متن تجربه انسان مییابند، و این است دلیل آنکه چرا بینش پسامدرن پیوسته آبرو و اعتبار بیشتری به دست آورده است.
اما اینگلهارت با این عقیده که سازه فرهنگی یگانه عامل شکلدهنده به تجربه بشریست موافق نیست. به نظر او واقعیت عینی هم در کار است که در عالم خارج، چه در مناسبات اجتماعی و چه در علوم طبیعی حضور دارد. نقش واقعیت بیرونی زمانی که به شکل آخرین حربه سیاست، یعنی خشونت، ظاهر میشود قاطعیت و سرنوشتساز است : وقتی کسی را هدف گلوله قرار میدهید میمیرد.
از منظر اینگلهارت جایگاه پدیده اجتماعی در میانه این دو حد است. رفتار آدمیان به شدت از فرهنگی که در آن پرورده میشوند تأثیر میپذیرد، اما میزان این تأثیرپذیری را یک سلسله عوامل عینی تعیین میکنند.
۳) اینگلهارت با دیدگاه قوممدارانه کسانی که نوسازی را با «غربیشدن» برابر میدانند موافق نیست: از دیدگاه او در یک دوره تاریخی، نوسازی متمرکز در غرب بوده است اما؛ امروز نوسازی آشکارا فرایندی جهانی است که از بعضی جهات، آسیای خاوری رهبری آن را بر عهده دارد. از همین منظر، تفسیری نو از تز ماکس وبر (۵ – ۱۹۰۴) درباره نقش اخلاق پروتستانی در توسعه اقتصادی به دست میآید. نظر وبر در این خصوص که ظهور پروتستانیسم تأثیری قاطع در نوسازی اروپا داشته است، درست و متین است. با اینهمه تأثیر و نفوذ آن صرفاً ناشی از آیین پروتستانی جایگزین آن نوع از هنجارهای مذهبی شد که در بیشتر جوامع پیشاصنعتی رواج دارد و مانع پیشرفت اقتصادی میشود. پروتستانیسم پدیدهای صرفاً غربی است اما عقلانیت فزونطلب چنین نیست. درست است که صنعتی شدن نخست در غرب روی داد، اما بر آمدن غرب فقط روایتی از روایتهای نوسازی است.
۴)برخلاف نظر بعضی از نظریهپردازان نوسازی، دموکراسی از عناصر ذاتی فرایند نوسازی نیست. بَرینگتون مور (۱۹۶۶) نشان داده است که کمونیسم و فاشیسم عمدهترین بدیلهای دموکراسیاند اما وقتی جوامع از مرحله نوسازی پا به عرصه پسانوسازی، موجی از دگرگونیهای خاص بیش از پیش زمینه را برای دموکراسی هموار میکند و کار به جایی میرسد که برای ایستادگی در برابر این موج بهای گزافی باید پرداخت.( اینگلهارت، ۱۳۷۷، نشریه ارغنون. شماره ۱۳، صص ۱-۳۴.)
قبل از شرح جزئیات نظریه اینگلهارت و در راستای همین بخش به صورت مجمل دلایل اینگلهارت درباره چرخش جوامع از مدرن به پسامدرن شرح خواهد داده شد.
نظریه اینگلهارت:
به زعم اینگلهارت دگرگونی فرهنگی فرایندی جهانی است و مربوط به جایگزینی نسلی است. مبنای این تحول در جامعه غرب در نتیجه رونق اقتصادی بوده است که از لحاظ تاریخی در کشورهای غربی رخ داده است. دگرگونی فرهنگی جوامع پیشرفته صنعتی از چند دهه گذشته و پس از پیشرفتهای اقتصادی و تکنولوژیکی و مسایل اجتماعی که موجب تغییرات تدریجی فرهنگی در ارزشهای مادی و فرامادی و بالتبع منجر به تغییر خواست مردم و نگاه آنان به زندگی شده است، شکل گرفته است. به نظر اینگلهارت، فرهنگ، نظامی است از نگرشها، ارزشها و دانشی که به طرزی گسترده در میان مردم مشترک است و از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. در حالی که طبیعت انسانی از لحاظ زیستشناختی فطری و عمومی است، فرهنگ فرا گرفته میشود و ممکن است از یک جامعه به جامعه دیگر تغییرکند (اینگلهارت ۱۳۷۳: ص۹۱) کتاب دیگر اینگلهارت در همین زمینه در سال ۱۹۷۰به نام « انقلاب آرام» منتشر شد که طی آن دگرگونی فرهنگی از طریق جایگزینی جمعیت یک نسل به جای نسلی دیگر برسی شده است. میدانیم که فرهنگ در پاسخ به دگرگونیهای اقتصادی و تکنولوژیکی تغییر مییابد و این رابطه دو سویه است چرا که امروزه دگرگونی فرهنگی و تغییرات وابسته بدان بسیاری از جهت گیریها و فرایند توسعه را در جوامع پیشرفته و همچنین در جوامع در حال گذار تحت تاثیر قرار داده است (آزاد ارمکی ۱۳۸۳،ص۲۱).
۲-۳- چارچوب نظری
از آنجایی که هدف اصلی پژوهش حاضر تطبیق و آزمون نظریه اینگلهارت در مورد تحول فرهنگی بر تحولات فرهنگی جامعه ایران است، نظریه خاص این تحقیق نظریه اینگلهارت در کتاب “تحول فرهنگی در جوامع پیشرفته صنعتی” است که در قالب نظریههای برد متوسط در جامعه شناسی میگنجد. اما داده های خام در مورد جامعه ایران که تحقیق حاضر بر مبنای آنها انجام شده، براساس رویکرد کلان پارسونزی نسبت به ارزشها و نگرشهای افراد در جامعه بدست آمده است (ارزشها و نگرشهای ایرانیان, ۱۳۸۲) ( دلایل دیگر انتخاب این رویکرد در بخش ۲-۳-۱ عنوان شده است) بر این اساس چارچوب نظری تحقیق حاضر مشخصا تلفیقی است از نظریه ارائه شده توسط اینگلهارت در مورد تحول فرهنگی و نظریه عمومی کنش پارسونز. این تلفیق را میتوان در قالب گنجاندن یک نظریه برد متوسط در بستر یک «رویکرد نظری کلان»[۲] در باب فرهنگ، جامعه و مهمترین مولفه های آنها قرار داد.
بر مبنای آنچه گفته شد، در این قسمت ابتدا مهمترین رویکردهای نظری نسبت به مفهوم فرهنگ به منظور مشخص نمودن جایگاه رویکرد پارسونزی نسبت به این مفهوم در میان رویکردهای نظری دیگر، مورد تشریح قرار گرفته است. سپس خلاصه ای از مهمترین محورهای نظریه کنش بیان شده است؛ در ادامه نیز نظریه اینگلهارت در کتاب تحول فرهنگی مورد بحث قرار گرفته و در نهایت تلفیق میان رویکرد کلان پارسونزی نسبت به فرهنگ با نظریه تحول فرهنگی اینگلهارت یا به عبارت بهتر جایگاه نظریه اینگلهارت در نظریه عمومی کنش بیان شده است.
۲-۳-۱- رویکردهای نظری به مفهوم فرهنگ
از نظر نگارنده یکی از بزرگترین ضعفهای علم جامعهشناسی در ایران و بالطبع یکی از مهمترین دلایل عدم رشد کافی این علم و نفوذ کم آن در جامعه (به نسبت دیگر علوم) همانا مشخص نبودن مرزهای مفهومی در این علم است, هرچندکه دیگر علوم انسانی نیز در ایران از این معضل درامان نیستند.
با وجود آنکه در علوم انسانی در مقایسه با علوم طبیعی به دلیل وجوه انتزاعی و غیرعینی مفاهیم، مرزبندیهای دقیق مفاهیم از یکدیگر با موانع بسیاری مواجه است اما تلاش برای مشخصتر نمودن و روشنتر نمودن این مرزها است که این علم را به این مرحله از بلوغ و تکامل رسانده است. تا سخنی مشخص و واضح نباشد نه میتوان آن را قبول نمود و نه میتوان درباره آن نقد نوشت و این درحالی است که چنین علومی تنها با شکلگیری این دو فرایند، متکامل و فربه میشوند.
ظهور مکاتب گوناگون و مرزبندیهای میان آنها و همچنین مرزبندیهای نظری درون مکاتب و وابسته بودن هر نظریهپرداز به مکتبی خاص شاهدی بر مدعای محقق در این زمینه است. شاید برخی، محدودیتهای زبان فارسی را به عنوان عامل اصلی این مشکل در حوزه علوم انسانی در ایران تلقی نمایند، همانگونه که یکی از مهمترین عوامل رشد فلسفه در آلمان را ظرفیت زبان آلمانی در خلق مفاهیم متعدد و پیچیده برمیشمارند، اما با نگاهی به تولیدات فلسفی و فقهی فارسیزبانان و مشاهده دقت و نظم آنها در برخی کارهایشان این فرضیه کمرنگ میشود و علت اصلی ضعف و ابهام موجود در این زمینه به صاحبنظران و نظریهپردازان در این علوم بازمیگردد.
اگر نگاهی به «عنوان» پژوهش حاضر بیندازیم به کلمات تحول، فرهنگ، ایرانیان، نظریه اینگلهارت، تطبیق، ارزشها و نگرشها برمیخوریم. روشن است که هریک از ما از کلمات فوق تعاریف گوناگونی در ذهن داریم که ممکن است با هم متفاوت و حتی متضاد باشند بنابراین قبل از وارد شدن به مباحث اصلی پژوهش، تعریف چارچوبی نظری و مفهومی که در آن بتوان مفاهیم فوق را در یک نظم منطقی در کنار یکدیگر انسجام بخشید ضروری است.
این فضا در واقع مکتبی[۳] است که ما میتوانیم نظریه اینگلهارت را درون این مکتب توضیح و مورد بررسی قرار دهیم. برای روشن ساختن اهمیت این موضوع و لزوم تعریف مفاهیم در یک فضای نظری عام در ابتدا تعاریف مختلف از فرهنگ در حوزه های نظری گوناگون را مورد توجه قرار میدهیم.
پیرامون فرهنگ سخنهای بسیاری گفتهاند و تعاریف متعددی نیز برای این مفهوم مطرح شده است. یکی از دلایل تعدد تعاریف، مشخص نبودن مرز این مفهوم با دیگر مفاهیمی چون ارزش، علم، هنر، رسم و رسوم، تکنولوژی و دیگر دستاوردهای بشری است، آنچنان که برخی فرهنگ را در کلیترین معنای آن درنظر گرفته و آن را شامل تمام دستاوردهای مادی و معنوی بشر دانستهاند. روشن است که هرچه تعریف از فرهنگ کلیتر و فاقد مرزهای مشخص از مفاهیم همجوار آن باشد، استفاده از این واژه و کاربرد آن در تبیین مسائل نیز مبهمتر و همراه با مشکلات بسیاری خواهد بود.
دنیکوش در کتاب «مفهوم فرهنگ در علوم اجتماعی»[۴] رویکردهای زیر را نسبت به این مفهوم برمیشمرد:
- رویکرد عامگرایانه به فرهنگ: ادوارد بارنت تایلور، مردمشناس انگلیسی، معتقد است فرهنگ یا تمدن، در گستردهترین معنای مردم شناختی خود، آن کل پیچیدهای است که شناختها، باورها، هنر، اخلاق، حقوق، آداب و رسوم و دیگر تواناییها، یا عاداتی که به وسیله انسان به عنوان عضو جامعه کسب میگردد را شامل میشود (کوش، ص۱).
- رویکرد خاصگرایانه به فرهنگ: به نظر بواس تفاوت اساسی میان گروه های انسانی، از نوع فرهنگی است نه نژادی، او به نوعی ابداعکننده روش تکنگاری در مردمشناسی است. نسبیگرایی فرهنگی بواس، علاوه بر یک اصل روششناختی مستلزم تصویری نسبیگرایانه از فرهنگ نیز هست. در نظر او هر فرهنگ منحصر به فرد و خاص خود آن جامعه است. سراسر آثار بواس حاوی کوششی برای پیبردن به تفاوتهای فرهنگی است(کوش، ص۳۰-۳۵).
- رویکرد وحدتگرا: تصور از جامعه در تفکر دورکیم بر تصور او از فرهنگ و یا تمدن تأثیری تعیینکننده داشت. در نظر او تمدنها نظامهایی پیچیده و منسجم را تشکیل میدهند. او نظریه وجدان جمعی را بیان کرد که به نوعی صورتی از نظریه فرهنگی است. به نظر او در هر جامعهای یک وجدان جمعی وجود دارد که از تصورات جمعی، آرمانی، ارزشها و احساسات مشترک همه افراد این جامعه ساخته شده است(کوش، ص۴۰-۴۶).
- رویکرد کارکردگرایانه: مالینوفسکی که کارکردگرایی را به منظور تجزیه و تحلیل فرهنگ صورتبندی نموده است، برای توضیح کیفیت کارکردی فرهنگهای مختلف، نظریه نیازها را طرحریزی کرد بدین معناکه کارکرد عناصر تشکیلدهنده یک فرهنگ، ارضای نیازهای اساسی انسان است. فرد شماری از نیازهای فیزیولوژیکی را احساس میکند که الزاماتی اساسی را مشخص میکند، فرهنگ دقیقاً پاسخ کارکردی به این الزامات طبیعی را ارائه میدهد. فرهنگ با ایجاد نمادهایی که راهحلهایی جمعی (سازمان یافته) برای نیازهای فردی مشخص میکنند، به این الزامات پاسخ میگوید(کوش، ص۵۶).
- رویکرد تحلیل ساختی: از منظر لویاشتراوس هر فرهنگ را میتوان همچون مجموعهای از نظامهای نمادی در نظر گرفت که در ردیف نخست آنها زبان، مقررات زناشویی، روابط اقتصادی، هنر، علم و مذهب جای دارند. همه این نظامها، بیان جنبههایی از واقعیت فیزیکی و واقعیت اجتماعی و از همه مهمتر، بیان روابطی که این دو نوع واقعیت بین خود و روابطی که نظامهای نمادین خود با یکدیگر برقرار کردهاند را هدف قرار میدهند (کش، ص۶۸).
۴ عقیده اساسی اشتراوس پیرامون مفهوم فرهنگ عبارتند از: ۱- فرهنگهای مختلف با نوعی الگو[۵] مشخص میشوند. ۲- انواع ممکن فرهنگ به تعداد محدود وجود دارد ۳- مطالعه جوامع ابتدایی بهترین روش برای مشخص کردن ترکیبهای ممکن میان عناصر فرهنگی است ۴- این ترکیبات میتوانند برای خود مستقل از افراد موردمطالعه قرار گیرند (دنیکوش، ص۲۰۳).
- رویکرد کنش متقابلگرایانه به فرهنگ: ساپیر بیان میکند که جای واقعی فرهنگ در کنشهای متقابل فردی است. در نظر او، یک فرهنگ، مجموعهای از معانی است که افراد یک گروه مشخص از طریق کنشهای متقابل با یکدیگر منتقل میکنند. او معتقد بود که به جای پرداختن به تعریفی از فرهنگ از طریق جوهر یا ذاتی مفروض، بهتر است به تحلیل فرآیندهایی توجه شود که از طریق آنها، فرهنگ ساخته و پرداخته میشود (ساپیر، ۱۹۴۹, به نقل از: کوش, ص۸۵).
با توجه به گستردگی این تعاریف و تفاوتهای ذاتی و اساسی این رویکردها با یکدیگر تعریف فضایی که بتوان دقیقاً مفهوم فرهنگ را در آن مشخص نمود و تحولات آن را تعریف کرد لازم و ضروری به نظر میرسد.
رویکرد نظری عامی که نگارنده به این منظور در پایاننامه خود بکار گرفته است نظریه کنش پارسونز است.
دلایل انتخاب این رویکرد:
دلایل اصلی انتخاب نظریه کنش پارسونز به عنوان رویکرد نظری عام پژوهش به شرح زیر است:
الف- دلیل اصلی انتخاب این رویکرد آن است که به نحوی میتوان نظریه اینگلهارت را درون این چارچوب نظری جای داد به این صورت که نظریه اینگلهارت میتواند مولفههایی از نظریه کنش پارسونز را به هم مرتبط کند و رابطهای را میان این مؤلفهها بیان کند. در قسمت چارچوب نظری به طور مفصل درباره تلفیق بخشهایی از این دو نظریه بحث شده است.
ب- دلیل دیگر انتخاب این رویکرد آن است که این نظریه یکی از جامعترین و پرنفوذترین نظریهها در حیطه جامعهشناسی به صورت خاص و حتی علوم انسانی به صورت عام میباشد و این در حالی است که دقت، جزئیات و مرزهای مؤلفهها در این نظریه جایگاه خود را به خوبی حفظ کردهاند و شاید بتوان یکی از دلایل نفوذ بیش از حد پارسونز به مدت ۲ دهه در جامعهشناسی آمریکا را همین موضوع دانست (ریتزر، ص۸۱).
نظریه پارسونز به گونهای است که همه علوم اجتماعی را در برمیگیرد و حتی ارتباط آن علوم (جامعهشناسی، اقتصاد، روانشناسی، علم سیاست و …) با یکدیگر و مرزهای آنها را به خوبی نشان داده و از هم متمایز میسازد. در واقع نظریه کنش نظریهای است جامع درباره انسان و محیط و قطعا به دلیل این جامعیت و دقت از پیچیدگیهای فراوانی برخوردار است. بنابراین انتخاب آن با وجود آنکه ممکن است بر پیچیدگیهای نظریه اینگلهارت بیفزاید ولی به خوبی جایگاه این نظریه(اینگلهارت) را در چارچوب یک نظریه کلیتر بیان میکند.
ج- محققین در یکی از مهمترین پیمایشهای استفاده شده در این پایاننامه یعنی پیمایش ارزشها و نگرشهای ایرانیان (موج دوّم۸۲) دقیقاً از نظریه کنش پارسونز به عنوان چارچوب نظری پیمایش استفاده کردهاند (چلپی،۱۳۸۳). این در حالی است که سایر پیمایشها نیز ساختار و سؤالاتی شبیه به پیمایش فوق دارند و این امر نشاندهنده آن است که پیمایشهای انجام شده به صورت مستقیم و یا غیرمستقیم متأثر از نظرات پارسونز بودهاند. مفاهیم را در بخش تعریف مفاهیم نظری بیان میکنیم.
د- هرگاه که از ارزش و نگرش صحبت میشود نظریات پارسونز به ذهن خطور میکند. مفاهیم ارزش و نگرش از اصول و پایه های مفهوم فرهنگ در نظریه پارسونز است. در نظریه اینگلهارت نیز از این مفاهیم استفادههای بسیاری شده است. از طرفی دیگر پایه های نظری اینگلهارت مبنی در تعامل دوجانبه فرهنگ و اقتصاد را میتوان به مفهوم سیستم در نظریه پارسونز بسیار مرتبط دانست.
در این قسمت نظریه کنش را شرح میدهیم و جایگاه نظریه پارسونز را در این رویکرد کلی(نظریه کنش) مشخص میکنیم.
۲-۳-۲- نظریه عمومی کنش:
از سال ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۳ پارسونز سه جلد کتاب منتشر میکند:
- طرح یک نظریه عمومی کنش[۶] (با همکاری ادوارد شیلز، کلاید کلوکهن ۱۹۵۱)
- نظام اجتماعی[۷] (۱۹۵۱)
- کارنوشتههایی درباره نظریه کنش[۸]
این سه جلد کتاب در مجموعه آثار پارسونز نقطه عطفی به شمار میآیند. زیرا در این مجموعه است که پارسونز عناصر اساسی نظریه کنش را به صورتی قطعی معرفی میکند.
مفهوم کنش اجتماعی
سرآغاز تمامی نظریه پارسونز که در عین حال آن را در چارچوبی بسیار وسیع نیز جای میدهد، مفهوم کنش اجتماعی است. کنش اجتماعی در معنایی که پارسونز آن را بیان میکند شامل همه رفتارهای انسانی است که انگیزه و راهنمای آن معانی است که کنشگر آنها را در دنیای خارج کشف میکند. بنابراین، ویژگیهای اصلی کنش اجتماعی در حساسیت کنشگر به معانی چیزها و موجوداتی است که در محیط هستند و نیز آگاهی یافتن به این معانی و واکنش به پیامدهایی است که آنها موجب میشوند.
کنش اجتماعی که تمامی نظریه پارسونز بر محور آن تدوین شده است، از چهار عنصر زیر تشکیل شده است: