به گوشم در دل شبهای خاموش صدای خنده اهریمنی هست
(همان،۱۱۳)
وی در جای دیگر، زندگی را زندان خود میداند:
زین محبسی که زندگیاش خوانند/ هرگز مرا توان رهایی نیست/ دل بر امید مرگ چه میبندم/ دیگر مرا ز مرگ جدایی نیست (همان،۱۱۶).
زندان من که زندگیم بود/ دیوارهای سخت و سیه نداشت/ جان مرا به خیره تبه کرد/ عمر مرا به هرزه تبه داشت (همان،۱۸۳).
وخامت شرایط اجتماعی و سیاسی روزگار شاعر، وطن مألوف را برای او قفس و زندانی ساختهاست که شاعر، کوچیدن از این وطن و رفتن به دیار غربت را چاره رهایی از این قفس و ادامه زندگی خود میداند.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
گر بایدم گشود دری را/ وقت است و صبر بیشترم نیست/ خواهم رها کنم قفسم را/ بدبخت من که بال و پرم نیست/ دل زانچه هست و نیست بریدم/ تنها غم گریختنم هست/ خواهم سفر کنم به دیاری/ کانجا امید زیستنم هست (همان،۲۰۰).
در حقیقت ، شاعر پس از سرخوردگیهای اجتماعی و احساسی پس از کودتای ۲۸ مرداد، احساس شکست و درهمریختگی روانی میکند و برای فرار از وضع موجود به جلای وطن روی میآورد و آن را نوعی مکانیسم دفاعی برای خود میداند.
وی در قطعۀ «امید یا خیال» نیز سرخوردگی خود از شرایط جامعه را بیان میکند، شرایطی که برای او و دیگر آزادیخواهان، بند اسارت است و شاعر، آرزوی انقلاب و رهایی از این بند را دارد؛ امّا گاهی نیز اوضاع جامعه را چنان سیاه و خفقانآور میبیند که امید رهایی و طلوع صبح پیروزی را آرزویی محال میداند؛ «امید بی فرجامی» که شاعر را اسیر خود کرده است.
شبانگهان که شفق، موج آتشینش را/ به صخره های زمین کوبد از کرانه روز/ به جای آنکه دل از آفتاب برگیرم/ گمان برم که طلوعش میسّر است هنوز/ … از این خیال چه سود؟/ من آن اسیر سیهروزگار امیدم/ من آن مریض شفاناپذیر ایمانم/ وگرنه، آه، چرا در شبی چنین تاریک/ مرا به رجعت خورشید، باور است هنوز؟ … (همان،۵۷۹- ۵۷۸).
اگر چه نادرپور، بیشتر از هر چیزی شرایط بیرونی و جامعه را بند اسارت و زندان روح و جسم خود میداند؛ امّا مسائل شخصی و روانیاش نیز در ایجاد این احساس بیتأثیر نبوده است، تا جایی که وی فراموششدگی و غربتش را زندانی میداند که در آن اسیر است:
دیدم که در زندان تاریک فراموشی/ در چاردیوار شب غربت/ چندان گرفتارم که بعد از چارهجوییها/ راهی به آزادی ندارم زان گرفتاری (همان،۸۷۹).
دیدم کزین زندان بیدیوار/ گلبانگ آزاد خروسان بر نخواهد خاست/ شب را بلوغ نور، آبستن نخواهد کرد (همان،۹۰۶).
۳-۱۱- بهشت گمشده
غم و اندوه درونی شاعر و شرایط بد روزگار، نادرپور را به جستجوی اصل خود یا همان بهشت گمشده سوق داده است. در قطعه «گشت و بازگشت»، شاعر با اندوهی وافر از گذشت دوران کودکیاش سخن میگوید و بر بال خیال به «دهکده سبز کودکی» خود سفر میکند و با حسرت از شادیها و طبیعت بکر آن دوره و آن روستا سخن به میان میآورد و «دیار کودکی»اش را بهشت گمشده خود میداند و معتقد است همانطور که ابلیس، آدم و حوّا را از بهشت بیرون راند، گذر زمان و عمر و اکنون نیز، پریدن حباب خیال و خاطره، او را از بهشت دهکده سبز کودکیاش بیرون رانده است:
دیار کودکیام، سرزمین دوری بود/ که چون سراب درخشید و سوی خویشم خواند/ دوباره شیطان، حوّا، خدای بیهمتا/ (کدام یک؟ نتوانم گفت)/ از آن بهشت دل آسودگی برونم راند … (همان،۵۶۳).
عاملیّت انگیزشهای درونی، اغلب اوقات میتواند قائم به قدرت مؤثّرهای بیرونی باشد (شیری، ۱۳۸۷: ۱۱)، بر همین اساس نادرپور، به دلیل اوضاع نابسامان سیاسی و اجتماعی ناچار به کوچیدن از وطن و جستجوی بهشت گمشده خود در دیار غربت شده است. او غربت را «بهشت جاویدی» میداند که وی را از آشوب زمانه در پناه خود گرفته است؛ اما به دلیل حسّ غریبی و دوری از وطن و جایگاه خاطرات گذشتهاش، از آن حاصلی جز پیری و حسرت و درد و رنج عایدش نمیشود و این درد را با تمام وجودش فریاد میزند و میسراید:
… اینجا که منم بهشت جاوید است/ اما چه کنم که خانه من نیست/ دریای زلال لاجوردیش/ آیینه بیکرانه من نیست/ تاب هوسآفرین امواجش/ گهواره کودکانه من نیست/ ماهی که بدین کرانه میتابد/ آن نیست که از بلندی «البرز»/ تابید و مرا همیشه افسون کرد/ اینجاست که من جبین پیری را/ در آیینه پیاله میبینم … (همان،۸۲۱-۸۲۰).
باید گفت که نادرپور، شاعری عرفانی نیست که به دنبال بهشت اخروی و به دنبال اصل خود باشد. وی بهشت را بهشت مادّی دنیوی میداند، جایی که در آن از غم و رنج زندگی و زمانه بیاساید و چون هیچگاه دنیا و مادّیات آن، انسان را به آرامش ابدی و جاویدان نمیرساند؛ همیشه روح او بیقرار و ناراضی است و بهشت خود را در هیچ کجای دنیای مادّی و نیز در گذشته خود نمی تواند به دست آورد.
۳-۱۲- آرمانشهر
پناه بردن به آرمانشهر، یکی دیگر از مکانیزمهای دفاعی شاعر برای رهایی از درد درونی و شرایط بیرونی است. نادرپور در قطعه «در غبار خنده خورشید» آرمانشهر خود را در پس قلّههای دور میبیند:
میروم آنجا که چون چشمم به طاق آسمان افتد/ بشکفد در پاسخ چشمم سوسن خورشید …/ عاقبت زین میکنم روزی به بیداری/ اسب رهوار مرادم را/ رو به سوی قلّههای دور میآرم/ - قلّههای دور، پنهان در غبار خنده خورشید-/ میروم آنجا که باغ آفرینش را بهاری هست/ میروم آنجا که دلها را شکوه انتظاری هست… (همان،۴۰۷).
انسان امیدوار همواره آرمانشهر خود را در آیندهها جستجو میکند؛ امّا نادرپور به عنوان یک شاعر ناامید و مأیوس، آرمانشهر خود را بیشتر در گذشته ها جستجو میکند و میخواهد زمان به عقب بازگردد، لذا در شعر «زمزمهای در باران» از شهر آرمانی خود که همان «جنگل سبز کودکی» اوست، سخن میگوید:
… رفتن به سوی صبح تولّد/ رفتن به سوی جنگل سرسبز کودکی/ آنجا که قارچهای سبکبال/ در زیر چتر کاج کهنسال/ از شادی ولادت خود طبل میزدند/ آویزههای یاس/ با خوشههای تازه انگور/ در نازکی مقابله میکردند/ زاغ سیاهپوش/ تصویر باژگونه غاز سپید بود/ در دوربین آب/ آنجا، گل انار/ شیپور سرخ میزد در گوش آفتاب/ آه، ای درختها!/ ای کاش همنژاد شما بودم/ تا با شما به جنگل میرفتم (همان،۷۲۷).
گاهی نیز شرایط نامساعد جامعه سبب شده است که شاعر در جستجوی آرمانشهر خود پا به غربت بگذارد و تن به غریبی بسپارد. وی در قطعه «گریز» و «خون و خاکستر» به این مسأله اشاره کرده است.
شاعر به امید رسیدن به «وادی سبز آرزو» پا به غربت مینهد؛ امّا امید او حاصلی جز رنج غربت ندارد:
اینجا که منم، «کرانه نیلی»/ از پنجره مقابلم پیداست/ خورشید برهنه سحرگاهش/ همبستر آسمانی دریاست/ گاهی به دلم امید میبخشم/ کان وادی سبز آرزو، اینجاست/ افسوس که این امید بیحاصل/ اندوه مرا هماره افزون کرد … (همان،۸۲۰).
۳-۱۳- از دست دادن عزیزان (اندوهیاد)
سوگ سروده یا مرثیه سرایی همواره یکی از مضامین مهمّ ادبیّات در طول تاریخ بوده است. به تبع، در شعر نادرپور نیز غم از دست دادن عزیزان یا دوستان یکی از حسرت بارترین موتیفهای شعری وی محسوب میشود.
اندوهیاد یا مرثیه، اشعاری هستند که در سوگ گذشتگان، اظهار تأسّف و تألّم بر مرگ بزرگان، بستگان و دوستان، شخصیّت داستانی یا قهرمان منظومهای، ذکر مصائب پیشینیان دین و ائمه، بلایای طبیعی و قتلوعامهای فجیع و احساسات تأثّربرانگیز نسبت به مسألۀ مرگ و حیات سروده شدهاند (امامی، ۱۳۶۹:۱۸).
نادرپور، قطعه «سهراب و سیمرغ» را به یاد سهراب سپهری سروده است:
نام نفرین شده پور تهمتن ای دوست!/ بر زمینت زد و کشت/ گرچه از سوی دگر وارث شاهان سپهر/ یعنی از طایفه بیمرگان/ یعنی از سلسله قاف نشینان بودی (نادرپور،۱۳۸۲: ۸۳۳).
وی قطعۀ «به: محمّد اقبال» را به یاد شاعر بزرگ، محمّداقبال لاهوری، سرودهاست و در آن، برگزارکنندگان مجلس بزرگداشت اقبال را که به زبانهای اردو و انگلیسی سخنرانی کرده بودند؛ مورد انتقاد قرار داده است.
ای بلنداقبال فردوسی سرشت/ عالم از طبع تو خرّم چون بهشت/ ای پس از شهنامهپرداز کهن/ کس نکشته همچو تو تخم سخن/ … آری ای اقبال معنیآفرین/ سر برآر از خواب سنگین و ببین/ کاندر اینجا در دل اقلیم تو/ مجلسی کردند در تکریم تو/ هر که آورد از تو ذکری در میان/ انگلیسی دان شد و اردو زبان (همان،۷۰۴- ۷۰۲).
نادرپور قطعه «چراغی در شب دریا» را در سوگ فریدون رهنما سروده است:
آه ای برادر ای به سفر رفته!/ گویی ترا از بندر پنهان صدا زندند/ شاید که گمرهان شب دریا/ حاجت به نور سرخ چراغ تو داشتند/ آری، چراغ قلب تو یاقوت خام بود (همان،۶۴۸).
نادرپور در شعر «گشت و بازگشت» در یادکرد خود از دوران کودکیاش به یاد پدر و مادر خود میافتد و از اینکه دیگر آنها نیستند، غم و اندوه و حسرت وجودش را فرا میگیرد. در شعر «آهنگ خزانی» هم به یاد مادرش میافتد و حسرت دیدار دوباره او را در دل دارد. وی قطعه «دیدار» را نیز به یاد هوشنگ ابتهاج (سایه) سروده است.
در شعرهای «گل ماه»، «برگ و باد»، «نامهای به نصرت رحمانی»، «برگور بوسهها»، «در چشم دیگری»، «چراغی از پس نیزار» میتوان اندوهیادهای دلنشینی از وی را دید.
ترا شناختم، ای مرغ بیشههای غریب/ ولی چه سود که چون پرتوی گذر کردی/ چه شد که دیر در این آشیان نپاییدی/ چه شد که زود از این آسمان سفر کردی (همان،۳۶۰).
جهان با تو آغاز شد نازنینا!/ به هجر تو دانم که فرجام گیرد/ مرا زیستن بیتو نامی ندارد/ مگر مرگ من، زندگی نام گیرد/ عزیزا!/ من آن استخوانی درختم/ که با آخرین برگ خود شاد بودم/ مرا آخرین برگ هستی تو بودی/ دریغا من غافل از باد بودم (همان،۳۷۷).
قطعه «از آسمان تا ریسمان» وی به کشتارهای خونین و غیرانسانی در هیروشیما و اندونزی و … پرداخته و نیز شعر «خون و خاکستر» او را میتوان در این دسته اشعار جای داد.
۳-۱۴- نوستالژی انتظار رهایی یا رهاننده (منجی)
انتظار و امید در طول تاریخ بشریّت، زنده نگهدارنده روح آدمی و محرّک تلاش او برای رسیدن به هدف و مقصد بوده و در واقع انتظار، یکی از دردناکترین شیرینیهای زندگی آدمی است. تمام ادیان الهی به پیروان خود ظهور منجی و نجات آدمیان از چنگال کفر و ظلم را نوید دادهاند. اعتقاد به منجی نجاتبخش بشریّت در دین اسلام و به ویژه در مذهب تشیّع جایگاه خاصّی دارد. نادرپور در برابر هجوم انبوه دردهای درونی و حوادث سیاسی و اجتماعی جامعه روزگار خود، آرزوی رهایی را در سر میپرورد؛ امیدی که اگرچه او را زنده نگه داشتهاست؛ امّا انتظار کشیدن برای آن بسیار دردناک است. دیدگاه وی در مورد منجی، یک دیدگاه مذهبی نیست بلکه او منتظر طلوع سحر و صبح ظفر است؛ آفتاب آزادی که جامعه را از چنگال سیاهی شب ظلم و اختناق برهاند.
منجی نادرپور گاه رهانندۀ جامعه از ظلمت حاکم بر جامعه است و گاه مرگ را منجی و رهاننده خود از زندگیاش میداند و این امر به روح مرگاندیش و مجروح او بازمیگردد.
نادرپور در شعر «سفرکرده»، زندگی را زندانی پر از درد میبیند که در آن تنهاست و هیچ کس او را نمیفهمد؛ پس مرگ را تنها منجی خود میداند و او را میخواند:
ای مرگ، ای سپیدهدم دور!/ بر این شب سیاه فروتاب/ تنها در انتظار تو هستم/ بشتاب، ای نیامده، بشتاب! (همان،۱۸۴).
شعر «سیبها و قلبها» و «رستخیز» نادرپور نشان از انتظار او دارند. این گونه اشعار شبیه شعرهای نیما و دیگر شاعران قرن بیستم است که در آنها، طرح خروس، سمبل ترانههایی است که فرارسیدن دوران جدید را خبر میدهد (کلیاشتورینا، ۱۳۸۰: ۵۸).
شاعر در انتظار دمیدن سحر و آفتاب صبح رهایی است:
بیسر از راه سفر آمدهام/ سر من در شب تاریک زمین/ همچنان چشم به راه سحر است/ جادّه، خالی است ولی میشنوی؟/ آه، با من، با من/ پای سنگین کسی همسفر است…/ ای در بسته گمگشته کلید!/ گوش بر روزنهات دوختهام/ تا مگر راه به سوی تو برم/ مشعل از چشم خود افروختهام/ جامهدان سفر دور به دست/ در تب تند عطش سوختهام/ ای در بسته! جواب تو کجاست؟/ راستی، ای دم طوفانی صبح!/ آفتاب تو کجاست؟ (همان،۴۶۶- ۴۶۵).
وی در شعر «سیبها و قلبها» نیز در انتظار فروغ طلیعهای است که بر دل سیاه آدمیان خال سرخ بنهد.
شاعر، در قطعه «مرثیهای برای بیابان و برای شهر»، سیمای شهری را به تصویر میکشد که از مدرنیتۀ زمان خود مجروح شده است، لذا در انتظار آمدن «امید غایی» است که نجات بخش بشریت باشد:
در شهر و در بیابان/ فرمانروای مطلق، شیطان است/ در زیر آفتاب، صدایی نیست/ غیر از صدای زنجیرهایی که باد را / - با آن زبان الکن – دشنام میدهند/ در سینهها صدای رسایی نیست/ غیر از صدای رهگذرانی که گاهگاه/ تصنیف کهنهای را در – کوچه های شهر-/ با این دو بیت ناقص آغاز میکنند/ آه، ای امید غایب!/ آیا زمان آمدنت نیست؟ … (همان،۴۷۹).
در قطعه «از آسمان تا ریسمان» نیز به مظاهر تمدّن جدید اشاره میکند که حاصلی جز کشتار بیگناهان و نابودی جهان هستی ندارد، پس چشم انتظار «سروشی» است که انسانیّت و طبیعت را زنده کند.
ایا سروش سحرگاهان!/ تو روشنی را جاری کن/ تو با درختان غمخوار و مهربان میباش/ تو رودها را جرأت ده/ که دل به گرمی خورشید سپرند/ تو کوچهها را همّت ده/ که از سیاهی بنبست بگذرند/ تو قلبها را چندان بزرگواری بخش/ که تا چراغ حقیقت را/ دوباره در شب ناباوری برافروزند … (همان،۵۰۳).