نوستالژی در اشعار
منوچهر آتشی
فصل چهارم
نوستالژی در اشعار منوچهر آتشی
خاطرات گذشته بخشی از زندگی هر فردی است. گاهی این خاطرات چنان در روح و ذهن انسان تأثیر میگذارند که فرد در عین زندگی در حال، در گذشتۀ خود نیز سیر میکند و به بازگویی این خاطرات میپردازد، خاطراتی که هویّت فردی و اجتماعی فرد به شمار میروند. در اشعار و آثار ادبی گاهی چنان رنگ این خاطرات نوستالژیک خودنمایی میکند که میتوان از طریق آن به نکات مهمّی از تاریخ، فرهنگ، آداب و رسوم، مسائل اجتماعی، سیاسی و… در دوران خاصّی پی برد و گام مهمی در روانشناسی شعر و شناخت ذهن و زبان شاعر یا نویسندۀ این آثار برداشت.
زندگی یک شاعر و نویسنده یکی از عوامل بیرونی است که در آثار او تأثیر خود را آگاهانه یا ناخودآگاه بر جای میگذارد و تا حدود زیادی بر بسیاری از کارهای وی پرتو میافکند. اگرچه امروزه در برخی نظریههای ادبی، مسألۀ «مرگ نویسنده» مطرح میشود و به طور کامل او را از اثر جدا میکنند تا به طور مستقل به خود متن بپردازند؛ امّا واقعیّت این است که متن و جهان خارج با یکدیگر روابط ارگانیک و مستقیم دارند» (ابو مجبوب، ۱۳۸۷: ۱۹). از طرف دیگر، زبان رابطهای مستقیم با اندیشه و فکر آدمی دارد، «سخن، تظاهر بیرونی و محسوس اندیشه است. … روند اندیشیدن، درونی است و سخن گفتن معادل بیرونی آن است» (شمیسا، ۱۳۵۷: ۴۸). در شعر معاصر به دلیل اوضاع سیاسی و اجتماعی و تغییر زندگی انسانها، حسّ نوستالژیک و یادآوری گذشته ها نمود خاصّی دارد (نورایی و دیگران،۱۳۹۲: ۲۹۷) و منوچهر آتشی یکی از شعرای معاصر است که به دلیل شرایط خاصّ زندگی شخصی و شرایط سیاسی و اجتماعی مسلّط بر دورۀ وی، نوستالژی در اشعارش انعکاس ویژهای دارد که با تأمّل در آن میتوان به شناخت روشنتری از اشعار وی دست یافت.
۴-۱- نوستالژی مهاجرت و غم غربت
آتشی از جمله شاعرانی است که غم غربت در اشعار او موج میزند و روستا و طبیعت، دو موتیف از محورهای اصلی شعر اوست (موسوی و دیگران، ۱۳۹۱: ۱۴۷). دلتنگی آتشی برای زادگاهش و یادکرد او از روستای کودکیاش جایگاه ویژهای در شعر او دارد. غم غربت در ذهن و زبان آتشی از دورۀ مهاجرت خانوادهاش از روستا به شهر و اقامت او در بوشهر، شیراز و تهران و نیز سفر وی به کشورهای غربی به ویژه آمریکا شکل گرفته است.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
آتشی به رغم اقامت طولانی در تهران، بوشهر و شیراز، باز هم شاعری بومی با نگاهی رمانتیک باقی ماند (دستغیب، ۱۳۸۶: ۱۶۰). غربت او در شهر و زندگی شهری و عشق او به روستای کودکیاش با تمام آداب و رسوم و مردمان آن، حاکی از غم غربت اوست. کاربرد واژگان خاصّی که تداعیگر علاقۀ او به زادگاه خود و احساس غربت و دلتنگی او در شهر و فرهنگ شهری است؛ حاکی از تأثیر این حس نوستالژیک شاعر بر شعر وی است و شعر او را در زمرۀ شعرهای اقلیمی (شعر جنوب) درآورده است.
اوّلین مبنای هویّتی در شعر آتشی، وطن (ایران) و سپس جنوب، به عنوان زادگاه شاعر است (عالی عباس آباد، ۱۳۸۹: ۱۹۳).
شعر «سیر حسرت»، یکی از اشعار زیبای آتشی است که در آن به خاطرۀ کودکی و روستای زادگاهش دل میسپرد.
امّا مرا شتاب حکایتهاست/ غوغای کودکی، شده در من راست/ هر تپّه پردهدار جهانی رنگ/ هر سنگ حایلی به بهشتی راز/ وانک! خوشا به حال دلم آنک/ از دور طرح دهکدهها پیداست/ آبشخور پرندۀ چشمانم/ در پای آن حصار گلآذین است/ هان! اسب پیر خاطره، بشکن سم/ بشکن که بار وسوسه سنگین است… (آتشی، ۱۳۹۰: ج۱: ۴۵).
وی در شعر «من از جنوب»، غم غربت خود در شهر را بیان کرده است:
من از جنوب چشمۀ عطش/ من از جنوب ماسه، مار/ من از جنوب جنگل دکل، من از جنوب باغ ساکت خلیج/ من از جنوب جنگل بزرگ آفتاب آمدم/ من از جنوب تشنۀ زی شمال آب آمدم/ کنون بیا مرا ببین پدر!/ بیا مرا ببین کنار جنگل بلند آب/ چگونه تشنه ماندهام… (همان،۲۷۴).
در شعرهای «اندیشه است نه تردید» و «همین جا» نیز غم غربت انعکاس یافته است:
… اندیشه است/ نه تردید/ اینکه به بازگشتم وامیدارد/ اندیشۀ آواز سردادن/ در آفاقی که هوایی دیگر دارد/ که هجاهایی زخمی/ پژواکهای دیگر پس میگیرند… (همان،۶۲۲- ۶۲۱).
خوشا غریب وطن باشم و بخوانم غمناک/ فراز همین شاخه های سوخته/ کدام قناری گل در گلو ندای این پرندۀ سرگردان را/ پاسخ خواهد داد/ به جنگلی از کندههای کبریتی؟… خوشا غریب وطن باشم و بخوانم راز/ بر همین شور زار و بس (همان،۶۲۴- ۶۲۳).
وی زادگاه خود را «ابتدای جهان» میداند:
روزگاری/ انتهای جادّهای که به فراز میبردم/ ابتدای جهان بود/ بزغالهای سبکخیز/ برّهای سفید و سیاه که زنگوله بر علف میکشید و سر به زیر میدوید/ اسبی خمیده بر قصیل دیرمان/ … زنی جوان به جامۀ رنگین/ جوانی با شانههای پهن برهنه/ که به گندمزار برشته شناور بود/ جهان، ابتدایی چنان خرم و شیرین داشت… (همان،۶۳۰).
در شعر «به سمت سایههای بنفش» غربت و بیزاری خود از شهر را فریاد میزند و در آرزوی زادگاه سادۀ روستایی خود است:
میدانها و چراغانیتان، ارزانیتان!/ مرا به کوچه-باغ خودم بگذارید تا/ در راستای لادن و نیلوفر سفر کنم/ … میدانها و چراغانیتان، ارزانیتان!/ مرا به کورهراه خودم بگذارید:/ در راستای گندم و گل – اسب/ و چرخش شلیتۀ رنگین روستا/ بر اهتزاز شبدر و بابونه/ از مرتعی به مرتع دیگر…/ نه ارگ و ارغنونتان را میخواهم/ نه تارتان و نه تنبورتان/ مرا دوباره نیلبکی سبز از دو ساقۀ گندم بس/ تا بر فراز تپۀ «تلخانی» بنشینیم/ و غربت عتیقم را/ آن قدر نیلبک بزنم تا پرندهها/ در گیسوان سوختهام آشیانه گذارند… (همان،۷۴۱-۷۴۰).
مسائل سیاسی- اجتماعی، مشکلات فردی، ویژگیهای روحی شاعر و تأثیر صنعت و تمدّن جدید بر روابط انسانها و جامعه موجب طرح غم غربت در شعر معاصر بوده است (عالی عباس آباد، ۱۳۷۸، ب: ۱۶۰).
در شعر «دلتنگی»، به زیبایی حسّ دلتنگی برای سادگی روستا و حسّ غربت خود در تمدّن شهری را میسراید:
بیا به لحظه های خاکی خودمان برگردیم/ به جرعۀ گس چای صبح در انتهای گردنۀ کابوس/ … بیا به لحظه های کوهی خودمان برگردیم/ به ناشتایی نان گرم در آغوز بز کوهی/ در سایهسار درّههای کبود که شعله های آتش یاغیها مشبّکشان کرده بود/ [حال آدم بهم میخورد آخر/ از نیمههای ساندویچ و تهماندۀ غذا که/ عق میزنند آخر شب، رستورانهای دنیا/ در سطلها- در غیبت نگاه گرسنۀ آفریقا/ از لاشههای چلاندۀ «ایدز»/ لای زبالهها]/ هنوز که هنوز است دلم میخواهد/ سپیدهدم از صدای گنجشکان برخیزم/ و از فراز پرچین ترا ببینم، در کوچۀ روستا/ دامن کشان نورافشان/ پشت غبار نازک بزغالهها… (آتشی،۱۳۹۰: ۱۲۷۳- ۱۲۷۲).
آتشی در شعر «چاه، و وهم تلسکوپها»، زادگاه خود را روستایی بیابانی میداند که در زیر نخلهای آن به آواز فاخته و عندلیبان گوش میداده، روستایی که در آن با معشوق خود نرد عشق میبازد؛ همان دختر زیبای چاهکوتاه که برای همیشه در قلب آتشی زنده است. اظهار غربت و اندوه آتشی به دلیل از بین رفتن سنّت ها و فرهنگ روستایی است، لذا به نکوهش شهر و مظاهر مدنیّت و ستایش روستا به عنوان زادگاه خود میپردازد.
آتشی در بخشی از شعر «جادۀ بازارگان» از دفتر خلیج و خرز، خود را در جهان «مهمانی غریب» میداند که سرگردان است:
… و من که میهمان غریب جهانم میپرسم/ هان چیست، چیستند اینها/ این خانهها که در کمرکش جنگل/ مثل کبوتران چاهی در پروازند؟/ در خانه های در پرواز/ انسان چگونه آرام است؟/ انسان چگونه آرام است؟/ انسان چگونه آنجا فریاد میزند؟/ فریاد را که میشنود؟… (همان،۱۰۹۱).
غم غربت، یکی از اصلیترین تمهای شعر آتشی خصوصاً در دفترهای «آهنگ دیگر» و «بازگشت به درون سنگ» است (عالی عباسآباد، ۱۳۷۸، ب: ۱۶۱). در شعرهای «سیر حسرت»، «گلگونسوار»، «غربت»، «من کولی»، «بر جادههای اطلس»، «در رگ اسب و دل من، «چکامۀ بازگشت سوگمندانه»، «آسانسور»، «تولّد در سرچشمهها»، «به سمت سایههای بنفش»، «میخواهم دهل بکوبم»، «جادۀ بازارگان»، «بازگشت»، «چاه، و وهم تلسکوپ» و «از پای سنگ صبور » و «با این شکسته» میتوان غم غربت او را دید.
۴-۲- یاد کودکی
نوستالژی کودکی، یکی از مبانی هویّتی در شعرهای آتشی است و شاعر در هفتاد سالگی خود، همچنان از کودکی یاد میکند. وی در مقدمۀ گزینۀ اشعار در مورد کودکی و فلسفۀ کودک ماندن شاعر مینویسد:
«تاریخ انسان، تاریخ بی عدالتیهاست… شعر، تاریخ روح انسان است و از فصل حیوان- انسان مبدأ میگیرد و انسان را از حیوان دور میکند. انسان، تنها در دوران صباوت خویش و در برابر طبیعت قهار، ستم بر خود روا نمیداشته است؛ دورانی که نمیتوانسته و فرصت نمییافته بر مال و نیروی کار همنوعان خود چنگ اندازد؛ دورانی کوتاه و به ناگزیر، گذران. دورانی که مثل رؤیایی شیرین و مثل خاطرهای دلپذیر در ته زندگی آدمیان باقی مانده است. و بعدها گهگاه یادش آمده و به سوی احیای دوران کودکی برش انگیخته است… کودکان، برترین شاعران جهانند. نجات جهان در بازگشت به کودکی است، به دوران صباوت انسان. بازگشتی حالا معقولانه البته» (آتشی، ۱۳۶۵: ۱۴- ۱۳).
وی در شعر مناجات، در آرزوی تکرار «لحظه های باز نیافتنی کودکی» است؛ لحظههایی که میتوانند انسان را به پاکی و صفای کودکی و به طبیعت بکر و شادمانیهای گذشته ببرند.
تکرار کن، غرور شادمانم را بر اسب بادپای چوبین…/ تکرار کن، لحظه های بازنیافتنی را/ خوابگردی کوکانه را در نخستین غروبهای بهار دشت/ تا ساقه های شاداب/ زیر پای سنگین چشمهایم خم شوند/ تا رویش علفها را/ با کف پاهای عریان احساس کنم/ تا تپش قلب کوچک پروانه را بر سینۀ گرم غنچه بشنوم/ تا چشمانداز احساسهای گوارا را/ با درنگی بیتابانه بر تجربه های دردناک/ حصار رضایت کشم/ تا زندگی را بپذیرم/ تا به مرگ نیندیشم… (آتشی،۱۳۹۰: ۸۵-۸۴).
بازگشت به خاطرات شاد کودکی، مرهمی برای زخمهای شاعر و راهی برای فراز از مشکلات و غمها و نارضایتی او از اوضاع جامعه است. مدنیّت بیمعنای زمانه با چرخهای غولآسای خود بر روی فرهنگ غنی، طبیعت بکر روستا، شادیهای کودکی، انسانیّت و صفای مردمان اصیل، گذر کرده و همه چیز را نابود کرده است. همین امر سبب دلتنگی شاعر و حسرت او برای بازگشت به گذشته و دوران کودکی است؛ بنابراین در شعر «به سمت سایههای بنفش» میگوید:
میدانها و چراغانیتان، ارزانیتان!/ مرا به کوچه- باغ خودم بگذارید تا/ در راستای لادن و نیلوفر سفر کنم/ زیر چراغ سیبی باییستم/ بیتی بخوانم از غزل آدم/ - در لحظۀ مقدّر پایانی-/ آنگاه یک خوشه یاس تر بردارم/ بر بینی هوا بتکانم و رد بشوم…/میدانها و چراغانیتان/ طاق و رواق مدرسه/ و حجرههای پر از دود فلسفه ارزانیتان/ به من خیال کودکیام را بر گردانید… (همان،۷۴۱-۷۴۰).
آتشی در شعر «دلتنگی»، تنگ شدن دلش برای کودکی و خاطرات کودکی را فریاد میزند و در جستجوی آن است:
بیا به لحظه های خاکی خودمان برگردیم/ به جرعۀ گس چای صبح در انتهای گردنه کابوس/ هنوز که هنوز است در عرض جنگل فلز و نفت/ طول فرارهای کودکیم را میجویم… (همان،۱۲۷۲).
آتشی در شعر «غزلهای مکالمه»، خاطرات کودکی خود را بسیار زیبا توصیف کرده است:
[غروب آن روز مرداد کودکی هم، که پریهای فایز را/ دیدم که دست در دست، دایره میرقصیدند/ و ما که برّهها را به خانه میبردیم از صحرا/ هرگز نمیرسیدیم به آنها/ آن روز هم به هر کس گفتم، خندید… (همان،۱۲۸۸).
در شعر «امروزیان پیروز» با اظهار ملامت از مظاهر تمدّن جدید، به خاطرات خوش دنیای شیرین کودکی باز میگردد و حتّی ترس تاریکیهای آن دوران را با چراغانیهای امروز شهر معامله نمیکند.
[یادت میآید چه شبان سرشاری داشتیم/ که لبپر میزد راز از آنها/ به سمت چشم و ذهن خالی ما؟/ چه تاریکیهای زیبایی داشتیم/ مالامال حیات پنهان/ با آن چراغهای کوچک/ که پیش پایمان را ایمن میکرد فقط/ و تولههای جن که وول میخوردند به سوکها/ و از سر و کول هم بالا میرفتند/ یادت میآید چه ترسهای زیبایی داشتیم/ چه سوت و کور است این دنیا!/ چه خانه های زشتی میسازند/ -امروزیان پیروز-/ … (همان،۱۳۲۲- ۱۳۲۱).
ریشۀ تمام نوستالژیهای آتشی، نوستالژی بازگشت به انسانیّت اصیل، طبیعت بکر، صفا، صمیمیّت، سادگی، مردانگی و غیرت انسانی و آداب و رسوم ایرانی است که در دنیای ظاهراً متمدّن امروزی پایمال ظواهر شدهاند، لذا شاعر به «پیالۀ شیر خام» روستای کودکیاش پناه میبرد:
هرگز، چه سبز باشد چه ماوراء سبز/ عبور نمیکنم/ زیرا الان به درختی میاندیشم که در آبادی کودکیام جا گذاشتهام/ درختی که هنوز گنجشکان را پناه میدهد/ و زنی زیبا- از امروز- در سایهاش/ بز بورش را میدوشد/ تا پیالهای شیرخام به من ببخشد/ آمیخته با عسل لبخند/ پس من دنده عقب خواهم رفت… (همان،۱۳۶۶).
دنده عقب شاعر، نشان بدویگرایی و کهنهگرایی او نیست، بلکه او پایبندی انسانها به اصل انسانی خود را فریاد میزند. او خواستار جامعهای پر از فرهنگ انسانی است، نه دنیایی که در آن ارزشهای انسانی زیر چرخهای یک ظاهر فریبنده به نام تمدّن و صنعت له شود.
شرایط سیاسی و اجتماعی جامعه از مایه های اساسی غم و اندوه آتشی و دلیل بازگشت نوستالژیک وی به کودکی است:
برای این بازیهای ترسناک/ پاهای کوچک ما/در سالهای بسیار دور کودکی جا مانده/ - و سوی تلهای که چکاوی را گیر انداخته چون باد میدوند/ برای این جنگهای بیافتخار و تفریح هم/ انگشتهای اشارۀ ما/ بر ماشۀ تفنگهای چوبی هفتاد سال پیش خشکیده/ و اسبهایمان- از چوب سبز نخل-/ در شیب تپّههای نزدیک ده/ قصیل تازه میچرد… (همان،۱۸۷۴).
آتشی در هفتاد سالگی، همچنان خود را کودکی میداند که «هفتاد و دو سالگیش را به صحرا میبرد/ و واژههایش را نزدیک مرتع بزغالهها میچراند…/ و سر بالایی «الله اکبر» را/ [میپیماند]… (همان،۱۸۹۹) و از قهر و آشتیهای کودکی، رفتن به دبستان گلستان و از کوچههای کودکی خود سخن میگوید. آتشی همچنین در شعرهای «بازگشت به درون سنگ»، «بازگشت»، «انسان و جادهها»، «فصل مه ۱» و «سیر حسرت» بازگشتی نوستالژیکی به دوران کودکی خود دارد.
۴-۳- نوستالژی جوانی از دست رفته:
جوانی، با تمام خاطرات تلخ و شیرینش یکی از مهمترین و زیباترین دوران زندگی انسانهاست که گذر آن برای اغلب افراد با اندوه و حسرت خاصّی همراه است. آتشی نیز در برخی از اشعار خود همچون «با یاد سالهای دور جوانی»، «از پای سنگ صبور»، «فاتح گلگشتهای پیری»، «شروه» و «فصل مه ۱» صمیمانه از دوران جوانی خود یاد میکند:
کجا شد آن همه پروازها/ کجا شد آن همه پر بر حصار ماه کشیدن/ ستاره بازیها/ شهابوار، افق تا افق شیار زدن/ دلیر و چالاک، به کاروان چابک مرغابیان یورش بردن/ چو شعله، بال بلند برّنده را/ به دود تیرۀ فوج عظیم سار زدن/ کجا شد آن همه سودایت ای پرندۀ پیر/ عقاب بودی/ -امیرزادۀ رؤیایت را، عقاب بودی ای پادشاه کوه اورنگ/ و رشک هرچه بلند است،- با غرور تو مصاف داشت… (همان،۱۶۲- ۱۶۱).
مگو، مگو که همین دیروز بود. (در کافۀ نادری یا فیروز)/ کز در درآمدی/ - با چشمان بزرگ سبز- آبی-/ بر شانههایم خم شدی و… فنجان قهوهام را توفانی کردی… / مگو که همین دیروز بود/ که از «گل رضائیه» بیرون زدیم/ تا شب درون «دکه سوم- سلمان-/ پشت قطار بطریها، یکدیگر را/ -کجکوله و مورّب و مشکوک-/ تماشا کنیم…/ مگو که همین دیروز بود/ سی سال پیش بود/- بیش- یا شاید چل سال و- اندکی هم-/ کز با مداد، از دکهای به دکۀ دیگر پرتاب میشدیم/ تا …. با مداد دیگر/ و با مداد دیگر که مثل سایههای آخر شب وا میرفتیم/ که مثل سایههای پسینگاه دشت پراکنده میشدیم… (همان،۸۴۸- ۸۴۶).
۴-۴- یاد معشوق
پس از درد غربت شاعر در دنیای صنعتی، و ستیز صنعت و مدرنیته با سنّت ها و ارزشهای انسانی، عشق و یاد معشوق بن مایۀ غم سرودههای آتشی را تشکیل میدهد به نحوی که میتوان گفت بیشترین بنمایههای شعر آتشی در زمینۀ عشق و دوری از معشوق است (ریحانی و قصابان شیروان، ۱۳۹۱: ۱۰۴).
عشق در شعرهای آتشی جایگاه خاصّی دارد و او صادقانه احساسات روحی خود از عشق را بیان میکند. عشق او همواره قرین حسرت بوده است و حجم قابل توجّهی از افسوسهای شعر وی را به خود اختصاص داده است.